لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...
لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...

من شک کردم...

من با اون قسمت از زندگی کنار اومدم که به قول خیلیا انتخاب اینکه تو چه خانواده ای به دنیا بیایم در اختیار ما نیست...

من میگم خدا خودش گفته میخوام خلیفه ای رو زمین قرار بدم گفته میخوام! نگفته از این موجود پرسیدم میخوای خلیفه باشی یا نه...خودش خواسته خودشم خلق کرده و حالا با اون ...همین الان یه چیزی به ذهنم رسید!

خدا آدم و حوا رو آفرید و کلی بهشون رسید فقط گفت به اون درخت نزدیک نشید شیطون اومد گولشون زد!!!و آدم و حوا از اون درخت خوردند خدا هم آدمو بخشید اما اونو فرستاد زمین و گفت برید تا وقت معلومی زندگی کنید اونجا...یعنی این دنیا یه جورایی تقاص اشتباه پدر و مادر ما محسوب میشه پس نباید جای خوبی باشه اینجا...خدا گفته من تو زندگی این دنیاتون دخالتی نمیکنم...پس من بخاطر اینکه دارم تو دنیایی زندگی میکنم که آدم و حوا بخاطر اشتباهشون فرستاده شدن اینجا باید از اونا شاکی باشم نه از خدا...شاکی از اینکه ادامه نسل اونا ماییم و ما باید بخاطر انسان آفریده شدن و اختیار داشتن تو این دنیا بریم اون دنیا جواب کارامونو پس بدیم...فرستاده شدیم به جایی که همه آدما سر دین و سیاست و قدرت و خودخواهی باهم درحال جنگن...دنیای بلبشویی که این درهمی شم به خاطر خود آدماست...من نمیخوام تقصیر و گردن خدا بندازم...اما به خودم حق میدم تو این دنیا گیج شم و به دینم شک کنم و  درمورد خیلی چیزا سوال برام پیش بیاد...و نمیتونم به خدا حق بدم منو بخاطر شک کردنم و گیج شدنم اون دنیا سوال پیچم کنه!!!

یه روزایی مثل امروز

ظهر روز چهارشنبه ست و من حوصله هیچ کاری ندارم...باید خونه رو واسه شام فردا شب تمیز کنم...همه جای خونه التماس دعا دارن از من...اما من حوصله کار کردن ندارم


یه روزایی هر کاری کنی حس هیچی نیست...فقط دلت میخواد واسه خودت باشی...یه روزایی مثل امروز دلم میخواد یه جای مستقل تو جای دور داشتم ...چشمامو میبستم میرفتم اونجا...هیشکیم نمیگفت خرت به چند ... واسه خودم زندگی میکردم تا این دوران کسالت بگذره و دوباره دلم زندگی اجتماعی بخواد!!!


بریم ببینیم بقیه روزو چه میکنیم...

همچنان جاری ...!!!

امروز برداشتن مارو بردن جاری رو ترخیص کنیم!!!آخه کی دیده جاری بره واسه ترخیص جاری بدو بدو کنه!!!...جاری فقط باید نخواهد سر به تن جاری اش باشد!!!


ولی جدا فکر نمیکردم از من بخوان البته باید یه خانومی میبود انگار باید اون خانوم من میبودم...خلاصه که رفتیم و الان آمدیم

الان صدای دختر نق نقوی خواهر علی میاد...چقدر بدم میاد ازاین بچه های لووووووس (به گوشش نرسه صلوات!!!)


بگذریم...زندگی ادامه داره...(چقدم واس ما دعا کردن)

خسته و داغون مثل من

یه ساعتی هست از بیمارستان اومدم!!! خیلی خسته و خوابالودم

نمیدونم چرا همراهی بیمار بودن اینجوریه...نه زمان میگذره نه کاری هست انجام بدی...بدجور خوابتم میگیره...کاریم از دستت برنمیاد

5 صفحه از ترجمه ام مونده که باید تا فردا صبح تموم شه...نمیدونم امشب حس انجامش باشه یا نه ولی مسئولیتیه که به گردن گرفتم


نمیدونم خداروشکر کنم هنوز بچه ندارم یا از خدا بچه بخوام...میری بین چندتا زائو و نوزاد یه حس دوگانه ای داری...از یه طرف آه و ناله مادرا و گریه و بی قراری بچه ها کلافت میکنه ...از یه طرفم انقدر همه خوشحالن (منظورم همراهاست) حس خوبی بهت دست میده...


اما درکل از اینکه هنوز خدا بهم بچه نداده ناراحت نیستم...

من و ترجمه هام

همیشه نتیجه تنبلی مو دیدم...

دیروز نَشستم مثل بچه آدم ترجمه کنم الکی چرخیدم و مسخره بازی درآوردم  به امید امروز

امروزم که باید برم پیش جاری محترم همراش بمونم!!!


نمیدونم چرا اینقدر تنبلی میچسبه!!!!