یه ساعتی هست از بیمارستان اومدم!!! خیلی خسته و خوابالودم
نمیدونم چرا همراهی بیمار بودن اینجوریه...نه زمان میگذره نه کاری هست انجام بدی...بدجور خوابتم میگیره...کاریم از دستت برنمیاد
5 صفحه از ترجمه ام مونده که باید تا فردا صبح تموم شه...نمیدونم امشب حس انجامش باشه یا نه ولی مسئولیتیه که به گردن گرفتم
نمیدونم خداروشکر کنم هنوز بچه ندارم یا از خدا بچه بخوام...میری بین چندتا زائو و نوزاد یه حس دوگانه ای داری...از یه طرف آه و ناله مادرا و گریه و بی قراری بچه ها کلافت میکنه ...از یه طرفم انقدر همه خوشحالن (منظورم همراهاست) حس خوبی بهت دست میده...
اما درکل از اینکه هنوز خدا بهم بچه نداده ناراحت نیستم...
انشاالله حل میشه
مرسی ولی خداروشکر مشکلی وجود نداره