لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...
لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...

خسته و داغون مثل من

یه ساعتی هست از بیمارستان اومدم!!! خیلی خسته و خوابالودم

نمیدونم چرا همراهی بیمار بودن اینجوریه...نه زمان میگذره نه کاری هست انجام بدی...بدجور خوابتم میگیره...کاریم از دستت برنمیاد

5 صفحه از ترجمه ام مونده که باید تا فردا صبح تموم شه...نمیدونم امشب حس انجامش باشه یا نه ولی مسئولیتیه که به گردن گرفتم


نمیدونم خداروشکر کنم هنوز بچه ندارم یا از خدا بچه بخوام...میری بین چندتا زائو و نوزاد یه حس دوگانه ای داری...از یه طرف آه و ناله مادرا و گریه و بی قراری بچه ها کلافت میکنه ...از یه طرفم انقدر همه خوشحالن (منظورم همراهاست) حس خوبی بهت دست میده...


اما درکل از اینکه هنوز خدا بهم بچه نداده ناراحت نیستم...

نظرات 1 + ارسال نظر
سیدحمید دوشنبه 12 بهمن 1394 ساعت 22:50 http://hashemi.blogsky.com

انشاالله حل میشه

مرسی ولی خداروشکر مشکلی وجود نداره

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.