لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...
لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...

بی حوصلگی

بی حوصله شدم

بعد از قرن ها یه کار برام فرستادن برای ترجمه واسه سه شنبه صبح! اما به خاطر مشاجره ای که با علی داشتم الان اصلا حوصله هیچ کاری رو ندارم!

میخواستم اینجا موضوع دعوامون رو بنویسم اما حس کردم انقدر قضیه کوچیک هست که ارزش نوشتن نداره هرچند تو صفحه شخصیم تو تلگرام نوشتم اما نخواستم اینجا....

پ.ن: فکر میکردم همون روز که داشتم از بی حوصله گیم این متن رو می نوشتم خود به خود پاک شده!!!!نگو رفته بود تو چرک نویسها

ژاکت

بالاخره ژاکت علی تموم شد!

پدر خودمو دوستامو درآوردم تا تونستم به سرانجام برسونمش! نزدیک دو سال بود که علی چشمش دنبال بافتنیش بود، چقدرم مسخره ام میکرد !

اما حسابی خستگیش از تنم در رفت! دیشب علی تنش کرد رفت پایین، چقدر مامانم اینا خوششون اومده بود! تازه مامانش میگفت یه دونه ام برای من ببافه! برادرشم میگفت من برم خواستگاری یکی از معیارامو همین در نظر میگیرم!!!!

خلاصه که بدجور روحیه گرفتم کارای جدید انجام بدم...

رقابت نزدیک

تازه از فارغ شدن خواهر وسطی راحت شده بودیم که فهمیدیم خواهر کوچیکه نیز بارداره! اولین کسی بودم که فهمیدم و فهمیدم که چقدر گریه کرده و دوست نداشته به این زودی مامان شه... بدجور حالش بد بود!

البته به نظر ما که بد نشد، حالا رقابت بین من و خواهر بزرگه ست! اون که زیر نظر دکتر علویه و ایشالا هرچه زودتر نتیجه بده رفت و آمداش! به منم گفته یه وقت بگیرم ازش باهم بریم اما من نمیدونم واقعا دلم میخواد برم یا نه! از یه طرف بچه تازه دنیا اومده خواهر وسطی از اون ور باردار شدن خواهر کوچیکه، بزرگه مونم که داره می ره پیش دکتر آیا واقعا لازمه من هم این وسط کاری بکنم یا نه؟!!! 

از یه طرفم میگم چکاپ که اشکالی نداره... از اون یکی طرف میگم بزارم دفعه بعد باهاش برم ... واقعا موندم چکار کنم؟!!!

زردی و با جنبگی رو جدی بگیرید

کلا زردی چیز بدیه!!!

همون روزهای اول بچه هاتونو ببرید آزمایش بدن تا این قضیه ساده فردا مشکل ساز نشه! 

خداروشکر نوه جدید خانواده بستری شده و ایشالا امروز مرخص میشه ولی اگر دیرتر میجنبیدیم معلوم نبود چه اتفاقی می افتاد!

بی جنبه هم نباشید مثل خواهر بزرگه من که نشه یه خبر یه کم بدم بهتون داد!چون با شنیدن انقدر گریه میکنید که همه رو کلافه میکنید!!! یه تصادف ساده که فقط حاصلش چندتا خراش و به ضرب دیدگی دسته که قابل این حرفا نیست!

البته خواهر به خودش حق میده چون اون موقعی که تصادف مامان اینا بگوشش رسید گفتن هیچی نشده اما اوضاع اونقدرام خوب نبود! ولی دلیل نمیشه که... مامان کلی جوش زده از دست خواهر بی جنبه ما!

دستم به دامنت ترجمه!!!!

مسخره ست!

اون موقع که ترجمه بود می گفتم نمی ارزه با این همه زحمت! همش فکر میکردم پولی توش نیست اما الان که نیست میفهمم همونم که بود چقدر به درد میخورد!!!

انقدر بیکار موندم که دیگه حالم داره از خودم بهم میخوره! از طرفی بی پولی بدجور داره فشار میاره!

شایدم حقمه! چون غرورم بیشتر از این حرفهاست که به دیگران بسپارم اگه ترجمه داشتن بدن به من انجام بدم! 

کار به جایی رسیده که به ذهنم رسید از اینجا هم استفاده کنم و یه تبلیغ واسه خودم بکنم!!