لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...
لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...

خدا سلامتی بده!

امروز ناهار خونه مادرشوهر بودیم... خواهر شوهر هم بود!

داشتیم ظرفای ناهار رو آماده میکردیم و حرف میزدیم، یه دفه خواهرشوهر گفت اون دوستم بود که خیلی خوشگذرونه و با مامانش همه جا رو میگرده میگفت مامانم تو کتفش یه  خال در اومده بود که خیلی میخارید بردن دکتر و نمونه گیری کردن فهمیدن بنده خدا سرطان پوست گرفته، یه تیکه از پشتشم تخلیه کردن اما انگار بدخیم بوده مریضیش و همه جای بدنش پخش شده!!!! یاد اون روزی افتادم که خواهر کوچیک رو برده بودم بیمارستان به خاطر حساسیت پوستیش! اون جا یه خانوم تعریف میکرد همین اتفاق برای مادر اون افتاد و بنده خدا دو سه سال بعد فوت کرد!!! 

واقعا آدم تا سالمه قدر سلامتیش رو نمی دونه وقتی یه بلایی سرش میاد تازه میفهمه چه جواهری رو از دست داده .... خیلی باید مراقب خودمون باشیم

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.