لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...
لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...

امروز

مامان با خواهر بزرگ از طرف مرکز بهداشت رفتن مشهد، بابا تنها موند دیروز میخواستم واسه شام دعوتش کنم که نشد چون پسر عموی علی برای باباش شام میداد. دیشب به بابا زنگیدم که امشب بیاد، یه کم من من کرد و گفت بهت خبر میدم. از اون طرف خواهر علی دیشب بهش پیام داده بود که فردا بیاید خانه باغ مون. صبح به بابا زنگیدم که چی شد گفت اومدم دهات و شاید به شام نرسم بمونه فردا شب. ما هم راه افتادیم رفتیم خونه باغ خواهر شوهر ارشد. خیلی هم خوش گذشت. هوا عالی بود. میوه های تابستونی تقریبا رسیده بودن و اصلا دلمون نمیومد برگردیم! 

الانم با چشمای خسته و خوابالود دراز کشیدم و صدای کولر گازی تو خونه پیچیده. 

باید یه زنگ به مامانم اینا بزنم ببینم کجان. چقدر دلم میخواست باهاشون برم. بعد از مدتها بدجور هوس مشهد کردم!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.