لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...
لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...

شب قدر

امسال شبای قدر برای من فرقی با بقیه شبا نداشت. هیچ حسی نسبت بهش نداشتم و اصلا حوصله دعا خوندن نبود! 

مدتهاست که نمیدونم با خودم چندچندم! دلم میخواد بفهمم کجای کارم، دارم کدوم وری میرم، الان درستم یا اون موقع که تا سحر جوشن و نماز و دعا داشتم؟!

حاضرم شده لحظه آخر عمرم بفهمم خدا هست حتی اگر منو به خاطر زندگیم ببره جهنم. اون موقع یه بازنده برنده ام. نمیدونم چطوری توضیح بدم. 

فقط امشب یه چیزی از خدا میخوام (البته بعد از اینکه خواستم باشه)

ازش میخوام قبل از مرگ راه درستو پیدا کرده باشم یا به عبارتی وقتی میمیرم از زندگیم راضی باشم.

بدون منم خوش میگذره؟!

انتظار احمقانه ایه اگه فک کنی چون تو با همسر تو سفر به روستای پدریش همسفر نیستی پس به اونم خوش نمیگذره! امل من واقعا اینطوری فکر میکردم شاید برای همین الان با برگشتنش و اومدن به خونه خودمون خیلی سرحال نیستم! 

اینکه علی سفرش رو به افطاری پدر من ترجیح داد یه مسئله دیگه ست اما اینکه بهش انقدر خوش گذشته که حتی یه سوال از افطاری دیشب بابام نپرسید برام ناراحت کننده بود! خوبه که بهش بدون من خوش گذشت اما خوب نیست که حتی وقتی اومدیم خونه مون تا نیم ساعت سرش تو گوشیش بود تا برای اینستا ده تا عکس پیدا کنه! 

نمیخوام به اون و خودم سخت بگیرم برای همین درباره همه این دلخوری هام باهاش حرف نزدم چون هم خسته بود و خوابالود هم نمیخواستم سفرش رو از دماغش دربیارم!( شاید فردا این کارو کردم :))

خانه سبز!

وقت سحر... خانه تاریک پدری... نشسته بر مبل... منتظر بیدار شدن مادر!


بعد از مدتها شب را در خانه پدری گذراندیم! اینکه من امشب و احتمالا فردا اینجا چه میکنم بحث دیگری ست اما باید بگویم که خانه پدری چیز دیگری ست..  اینجا همیشه برای تو جا هست...!