لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...
لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...

خواب سنگین وجدان

نمیدونم خاصیت اجتماعی بودن اینه یا هرچی به سن آدم اضافه میشه آدم دورو تر میشه!؟؟؟

من تا مجرد بودم از اونجایی که زیاد آدم اجتماعی ای نبودم و خیلی نظر مردم برام مهم نبود واقعا تلاش میکردم آدم یه رویی باشم یعنی پشت کسی یه جور حرف نزنم جلوش یه جور دیگه!!!نمیدونم شاید چون آدمای دوروبرم کمتر بود یا شاید عقلم نمیرسید!!!!!!!!!!!!!!! ولی هرچی بود خیلی به نظر خودم قابل احترام بودم هرچند این اجتماعی نبودن و یه جورایی گوشه گیری باعث میشد آدمای اطرافم فکر کنن آدم سختی هستم، خودمو میگیرم یا هرچی اما مهم این بود که خودم بودم، خود خودم!

ولی الان ملاحظات زندگی مشترک یا زیاد شدن آدمای دوروبرم یا شایدم چون مجبور شدم بیشتر وارد اجتماع بشم باعث شده دیگه مث قدیم خود خودم نباشم...الان دیگه برام مهم نیست پشت و روم فرق کرده...جلوی روی مردم میخندم و پشت سرشون میزنم!!!...باز قدیما وقتی همچین چیزایی ازم سرمیزد خیلی به خودم تذکر میدادم اصلا وجدانم راحتم نمیذاشت اما انگار الان دیگه وجدانمم بدش نمیاد از این خاله زنک بازیا!!!!

باید این اخلاقمو اصلاح کنم

ادامه ماجرای مهمون خارجی

برای اومدن این مهمون خارجی هیجان بالاست!علی انقد همه جا نشسته و گفته احتمالا یه کمپین استقبال از ایوان!(همین مهمونه) راه بیوفته!!!فکر کن این آقا بیاد بعد کل محل بیان استقبال طرف با خودش فک میکنه واس خودش کسی بوده خبر نداشته!!!

اما هنوز مسئله زبان حل نشده علی موافقت نکرد به استادم بزنگم خودشو استاد میدونه آخه!!!

حالا تو این هیری ویری که هنوز بیست صفحه از کاری که دستمه مونده امروز یه کار دیگم پیشنهاد شده!منو بگو گفتم این آقاهه میاد کلی تنوع داریم!ولی اینجور که بوش میاد علی منو میندازه خونه مامانم اونجام بازم ترجمه و ترجمه!!!ایشششش

تنهایی دور از دسترس

دلم میخواد تنها باشم...

دلم میخواد مجبور نباشم  کارایی که دوس ندارمو انجام بدم

به چه زبونی بگم دلم نمیخواد برم پایین  روضه!

اصلا دلم میخواد کسی کاری به کارم نداشته باشم!!! ازدواج این بدی هارم داره...خوابم میاد

خسته ام

در حد مرگ خسته ام...

خونه تکونی یکی از عذاب آورترین کارای دنیاست!دلم میخواد الان بخوابم و دو روز دیگه بیدارشم!!!

فکر ترجمه حالمو بد میکنه!

اما ترجیح میدم بجای فک کردن به فردا از تاریک بودن اتاق و این آرامش استفاده کنم و لذت ببرم.

من و ترجمه هام و دغدغه هام!

ساعت به روضه مادر شوهر نزدیک میشه و من هنوز ناهار نذاشتم!!!مثلا میخواستم صبح زودتر پاشم بشینم به ترجمه اما خواب بیشتر از این حرفا می ارزه!

ماکارانی تو آب جوش در حال پختنه! و من نمیفهمم معنی این روضه ها چیه!؟...دقیقا وقتی همه در حال خونه تکونی ان منم که خودم درگیر یه کار ترجمه نسبتا طولانی ام!


اگر قرار نبود یکشنبه برم خونه زن داداشم برای خونه تکونی کمک شون کنم انقدر این ترجمه فکرمو درگیر نمیکرد اما  (رفتم ماکارونی رو آب کش کردم و گذاشتم دم!) یه جورایی همه چی بهم ور شده!


امروزم که با علی رفتیم بینا سنجی ببینه شماره چشمش چند شده! چند وقتی ام هست که درگیر خریدن یا نخریدن ماشینیم!!!!