لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...
لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...

من و ترجمه هام

ساعت از سه صبح گذشته و من برای آسایش خیال مجبور بودم تا الان بیدار بمونم تا کارو به یه جایی برسونم! اما صدای خروپف علی و این سکوت خونه (چه پارادوکسیی!) بدجور منو به سمت خواب میکشونه!

فردا یعنی امروز هم روز خداست و برای من که احتمالا روز پرکاریه...

به امید یه روز خوب پیش به سوی خواب!!!


اوضاع بهم ریخته این روزای من

تقریبا همه چی به هم ور شده!!!

از یه طرف هنوز دوازده صفحه از این کارترجمه مونده!

از اون طرف فردا روز آخر روضه مادر شوهره و سفره داره و این یعنی کار بیشتر، یعنی هدر رفتن وقت بیشتر!

از اون یکی طرفم جمعه باید برم خونه مامانم خونه تکونی کمک کنم!

بعد تازه همون روزم این مهمون خارجی میاد!!!

من چی کار کنم واقعا؟!!!

الانم درحد مرگ خستم!...از ظهر تا 5 که پایین بودم بعدشم که رفتیم با علی خرید الان برگشتیم...بدتر از همه اینکه شامم نداریم دارم از گشنگی هم می ضعفم!

خواب سنگین وجدان

نمیدونم خاصیت اجتماعی بودن اینه یا هرچی به سن آدم اضافه میشه آدم دورو تر میشه!؟؟؟

من تا مجرد بودم از اونجایی که زیاد آدم اجتماعی ای نبودم و خیلی نظر مردم برام مهم نبود واقعا تلاش میکردم آدم یه رویی باشم یعنی پشت کسی یه جور حرف نزنم جلوش یه جور دیگه!!!نمیدونم شاید چون آدمای دوروبرم کمتر بود یا شاید عقلم نمیرسید!!!!!!!!!!!!!!! ولی هرچی بود خیلی به نظر خودم قابل احترام بودم هرچند این اجتماعی نبودن و یه جورایی گوشه گیری باعث میشد آدمای اطرافم فکر کنن آدم سختی هستم، خودمو میگیرم یا هرچی اما مهم این بود که خودم بودم، خود خودم!

ولی الان ملاحظات زندگی مشترک یا زیاد شدن آدمای دوروبرم یا شایدم چون مجبور شدم بیشتر وارد اجتماع بشم باعث شده دیگه مث قدیم خود خودم نباشم...الان دیگه برام مهم نیست پشت و روم فرق کرده...جلوی روی مردم میخندم و پشت سرشون میزنم!!!...باز قدیما وقتی همچین چیزایی ازم سرمیزد خیلی به خودم تذکر میدادم اصلا وجدانم راحتم نمیذاشت اما انگار الان دیگه وجدانمم بدش نمیاد از این خاله زنک بازیا!!!!

باید این اخلاقمو اصلاح کنم

ادامه ماجرای مهمون خارجی

برای اومدن این مهمون خارجی هیجان بالاست!علی انقد همه جا نشسته و گفته احتمالا یه کمپین استقبال از ایوان!(همین مهمونه) راه بیوفته!!!فکر کن این آقا بیاد بعد کل محل بیان استقبال طرف با خودش فک میکنه واس خودش کسی بوده خبر نداشته!!!

اما هنوز مسئله زبان حل نشده علی موافقت نکرد به استادم بزنگم خودشو استاد میدونه آخه!!!

حالا تو این هیری ویری که هنوز بیست صفحه از کاری که دستمه مونده امروز یه کار دیگم پیشنهاد شده!منو بگو گفتم این آقاهه میاد کلی تنوع داریم!ولی اینجور که بوش میاد علی منو میندازه خونه مامانم اونجام بازم ترجمه و ترجمه!!!ایشششش

تنهایی دور از دسترس

دلم میخواد تنها باشم...

دلم میخواد مجبور نباشم  کارایی که دوس ندارمو انجام بدم

به چه زبونی بگم دلم نمیخواد برم پایین  روضه!

اصلا دلم میخواد کسی کاری به کارم نداشته باشم!!! ازدواج این بدی هارم داره...خوابم میاد