لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...
لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...

نه به حجاب اجباری

بعدازظهریه خیلی عصبانی بودم! از اینکه هیچ دلیلی وجود نداره کسی حتی شوهرم به جای من تصمیم بگیره کجا این چادر وامونده رو بپوشم، کجا نپوشم اما دین و سنت و درد بی درمون این حق رو بهش میده!

داشتیم میرفتیم جلسه شعرخوانی. من نمیخواستم چادر سر کنم یکی دو بار گفت منم اخرش گفتم فقط ورمیدارم ولی نمیپوشم. نشستیم تو ماشین. بحث مون شد تا جایی که از وسط راه برگشتیم خونه! 

چرا من خودم نمیتونم تصمیم بگیرم که این لعنتی رو بپوشم یا نه؟! انقدر بدم میاد به آدم زور میگن. 

الانم قهریم. به من چه میخواست خودش بره، جلوشو نگرفته، بودم که!

خشونت علیه زنان این چیزا رو هم شامل میشه بخدا!

نظرات 2 + ارسال نظر
دیوانه شنبه 18 آذر 1396 ساعت 08:02

اینم بنویسم بخندی


در سردر کاروانسرایی تصویر زنی به گچ کشیدند


ارباب عمایم این خبر را از مخبر صادقی شنیدند


گفتند که وا شریعتا، خلق روی زن بی نقاب دیدند


آسیمه سر از درون مسجد تا سردر آن سرا دویدند


ایمان و امان به سرعت برق می‌رفت که مومنین رسیدند


این آب آورد و آن یکی خاک یک پیچه ز گل بر او بریدند


ناموس به باد رفته‌ای را با یک دو سه مشت گل خریدند


چون شرع نبی از این خطر جست رفتند و به خانه آرمیدند


غفلت شده بود و خلق وحشی چون شیر درنده می‌جهیدند


بی پیچه زن گشاده رو را پاچین عفاف می‌دریدند


لبهای قشنگ خوشگلش را مانند نبات می‌مکیدند


بالجمله تمام مردم شهر در بحر گناه می‌تپیدند


درهای بهشت بسته می‌شد مردم همه می‌جهنمیدند


می گشت قیامت آشکارا یکباره به صور می‌دمیدند


طیر از وکرات و وحش از جحر انجم ز سپهرمی رمیدند


این است که پیش خالق و خلق طلاب علوم رو سفیدند


با این علما هنوز مردم از رونق ملک ناامیدند

...

دیوانه شنبه 18 آذر 1396 ساعت 07:59 http://www.delirium.blogsky.com/

سلام
عجب ماجرایی
یاد یه داستان افتادم از ایرج میرزا
البته ببخشید بلانسبت شما
اما کلیت داستان این بود که اگر زن بخواد بد باشه با چادر هم می تونه اگه بخواد خوب بمونه بی حجاب هم می تونه
اینو البته مردها باید بفهمن

اینو البته مردها باید بفهمن...
اما مشکل ایشون بنده نیستم مردهان!!!! اونم مردای این شهر

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.