لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...
لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...

مهمان حبیب خداست؟!!!

از علی فقط پرسیدم زن عموت هنوز اینجاست؟! گفت اره میخوای شام دعوتش کنی!؟

یه سوال ساده که حتی فکرشم نمیکردم به یه شام مفصل تبدیل بشه!

اون سفر خر که مثل برج زهرمار رفتم مهمون همین زن عموی علی بودیم. حالا اومده اینجا تا هم بره دکتر و هم بیاد عروسی.  با خودم گفتم زشته چند روز ما رفتیم اونجا خوردیم و خوابیدیم حالا که اومده دعوتش نکنیم. تصمیم داشتم فقط زن عموی علی و پسر و عروسش، مامانش، باباش، داداشش و جاری رو دعوت کنم ولی از اونجایی که تو خونه مادر شوهر میشینیم و دخترای مادرشوهر دائماااا اینجان مجبور شدم همه شون رو دعوت کنم! ماشالا بزنم به تخته کم نیستن که با خودمون 27 نفر میشیم. بازم جای شکرش باقیه که زن عموش امروز بستری نشد تا دلیل دعوتم نباشه چون اصلا دلم نمیومد این همه زحمت رو واسه طایفه شوهر بکشم!

خلاصه که برای خودم کار درست کردم! حالام همه کارامو کردم و دراز کشیدم یکم استراحت کنم. بوی قرمه سبزی میاد لعنتی گرسنه ام کرد!!!


پ.ن: داشتم فکر میکردم چقدر مهمونی دادن سخت شده هم از لحاظ مالی و هم از لحاظ معنوی!!!! مثلا همین خانواده علی، یاد ندارم همیچکدومشون به جز تو ماه رمضون همه مون رو دعوت کرده باشن! بعضی هاشون که ماه رمضونم دعوت نمیکنن. 


نظرات 1 + ارسال نظر
دیوانه جمعه 31 شهریور 1396 ساعت 00:50

سلام
ما هم وضعیت مشابه داریم اما یه خانومی هست برای اینجور مهمونی ها میاد همه کاری میکنم
پذیرایی و ...
حداقل خسته نمیشم
حالا مسیله مادی به کنار

ایکاش یه کسی هم بود میومد کارای مارو انجام میداد. رسما به فنا رفتم امشب.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.