لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...
لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...

من و ترجمه هام

دیروز عصر که کار اخرو فرستادم رفت با علی زدیم بیرون دور دور...گفتیم بعد مدتها سوار موتور میشیم و هوا هم که خوبه از خونه نشستن بهتره...خلاصه ساعت شش که علی اومد رفتیم اصلا نمیدونستیم کجا میخوایم بریم خیلی وقت بود ساعت جفتمون باتری نداشت یکی از ساعتای منم که کلا مشکل داشت گفتیم بریم اونارو روبه راه کنیم. بعدشم هی گفتیم کجا بریم کجا نریم که علی پیشنهادداد بریم خونه مامان من-با اینکه خانواده من از مهمون سرزده خوششون نمیاد برعکس خانواده علی!!!!- گفتم بریم. انقدرم گشنه مون بود که نگو علی گفت قبل رفتن بریم یه چیزی بخوریم یه موقع مامانت اینا شام نداشتن گشنه نمونیم ولی من گفتم بریم نهایتش یه نیمرو میزنم میخوریم!(من و اینهمه دلگندگی محاله محاله!)...خلاصه رفتیم خوشبختانه شام داشتن اما متاسفانه من آبگوشت مرغ دوس ندارم پررو پررو رفتم از زن داداشم چند تا شامی گرفتم و آوردم بخورم.نشسته بودیم سر سفره که یه دفه کلیه مامانم درد گرفت بنده خدا نمیتونست نفس بکشه پاشد یه چیزی پوشید اما فایده نداشت خالم که میشه مادربزرگ زن داداشم اومد بالا مامانمو اونجوری دید کلی  ترسید و گفت پاشو برو دکتر اما از اونجایی که بابای من ههههههیچ اعتقادی به ههههههیچ دکتری نداره!!! با یه داد بلند این قضیه رو خاک کرد! هیچی دیگه مام مجبور شدیم هی حوله داغ کنیم بزاریم رو پهلوش روش پتو بکشیم و اینا بالاخره بعد از نیم ساعت سه ربعی بهتر شد ولی چیزی نمونده بود کوفتمون بشه! هیچی دیگه یه ساعت بعدم با علی راه افتادیم به بازارگردی میخواستیم لباس بخریم سر از نقره فروشی درآوردیم خیلی وقت بود میخواستیم یه ست حلقه بخریم که خریدیم آخرشم ساعت یازده گذشته بود برگشتیم همه چیز خوب بود الا هوا! سرد بود و من هی میلرزیدم!

وای چقدر حرف زدم!!!!

از صبوری شما مچکرم

من هیچ ربطی بین تیتر این پست و متنش نمیبینم ...همه اینا رو گفتم که بگم از دیروز ترجمه نداشتم تا ساعت سه ونیم که یه کار هفت صفحه ای فرستادن تا فردا غروب نیم ساعت پیش تقریبا فرستادم رفت...مسئولمون کلی تعجب کرد!!!آخه چرا ادمو دست کم میگیرن مردم!!!!!!!!!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.