لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...
لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...

یک نظریه جالب

ازدواج تنها جبهه ایست که میتوان شبها با دشمن در یک سنگر خوابید!!!


نمیدونم مردی هست که این جمله رو بشنوه و خوشش نیاد؟!!!یعنی اگه طرف فرشته هم گیرش اومده باشه بازم وقتی جمله های اینچنینی رو میبینه انگار با هندجگرخوار ازدواج کرده!!!..

ولی خوب حقیقت اینه که منم به عنوان یه زن تا حدی این جمله رو قبول دارم

نظرات 2 + ارسال نظر
مسعود دوشنبه 3 اسفند 1394 ساعت 20:14

ممنونم از توجهتون.. 24 سالمه..
نمیگم خیلی زیاد.. اما میگم دیر شده..
شما خانوما دغدغه ی کمتری نسبت ب آقایون دارید و این یه موضوع مسلّمه..
شما اگه درسم نخونید اگه دانشگاهم نرید اگه دنبال هیچ حرفه و پیشه ای هم نباشید میتونید ب طریقی به سر منزل خود برسید. لیک ما تا وقتی بحث تحصیلمون رو هوا باشه تا وقتی هر چی بریم دنبال کاسبی اما کاری نباشه. تا وقتی دغدغه ی رفتن ب خدمت مثلا مقدس سربازی رو داشته باشیم خیلی نمیشه انتظار داشت ک از وضعیت کنونی راضی باشیم. من فقط ب یه چیز دلم خوشه ک هنوز با هر منجلابی ک توش گرفتار شدم اما در فراسوی اون یه نقطه ی روشن می بینم. میبینم و دلم خوشه ک یه خدایی هست ک داشتنش جبران تمام نداشتن هاست. نمیگم من ساکن نشستمو منتظرم تا اون بالایی همه چیو واسم رو ب را کنه. نه حرف من این نیست منم باید به هر حال بهترین برنامه و مسیر خودمو داشته باشم و در نوع خود دارم. اما گاهی واقعا نمیشه. یعنی نمیشه ک بشه.. گویا یک دست نامرئی هست ک ما رو به یه سمت وحشتناکی هل میده ک خودمون فطرت خواسته از اون گریزانیم.. چیزی مثل بریدن! یعنی بعضی وقتا هست می بریمو دستمونم ب جایی نمیرسه. ای خدا.. ای کاش میدونستید من خودم توو طول عمر زندگیم چقد ب آدمای مختلف روحیه دادم چقد اونا رو با خودشون، بله خود واقعیشون آشناشون کردم. ولی خود تسلیم نفس خودم شدمو به سان یه آدم مرده ای شدم ک هرزگاهی راهم میره نفسم میکشه و از قضای روزگار گرفتار تنهایی هم میشه. وقتی این روزا نه مادری دلخوش به فرزندی و نه پدری دلسوز پسری باشه. پر واضحه ک ثمره ی این شاید ناآگاهی یکی میشه مثل من ک باید غربت های روزگارشو فقط در قالب چند بیت شعر و یا در لفافه ی چند تا نصیحت خلاصه کنه و به انتظار بنشینه..
ببخشید.. واقعا نمیخواستم کار ب اینجا بکشه ک مجبور شم کلی مطلب بنویسم.
ولی فکر میکنم اونقدر دلم گرفته باشه ک همین صرف نوشتن هم بتونه مرهمی هر چند کوچک به دلم به جای بگذاره.
نمیدونم متوجه شدید میخوام چی بگم یا نه..؟؟!
میخوام بگم گاهی میخواید یه مسیرو طی کنید..
اصلا توو یه جاده میخواید برید اون تابلوها عوض اینکه بخوان راهو بهتون نشون بدند دست ب یکی میکننو شما رو به یه بیراهه و شایدم در بدترین شرایط به یه پرتگاه هدایت میکنند. یعنی حتی اونایی ک باید راهنمای یه رهرو خسته باشن حاضر نیستند صداقت را فریاد بزنند. اینه ک نه پدری از مادری و نه مادری از پدری.. نه پسری از پدری و نه مادری از دختری.. نه همسایه ای از همسایه ای و نه قومی از خویشی.. این روزا هیچکی ب هیچکی کاری نداره.. اگه همین الان من از شدت غصه پشت این کیبورد و رایانه ی خاک گرفته بمیرم اصلا بی جا نخواهد بود.. گاهی ب خدا میگم قربونت بشم اومدی دقیقا چیزایی رو توو قرآنت گفتی ک ما امت مسلمون نشستیمو همشو خوندیم اما با خونسردی کاملا عکسشو عمل کردیم.
همه این حرفام توو یه جمله خلاصه میشه..
گاهی واقعا میخوای ولی نمیشه یعنی نمیخواد ک بشه..
خدایا از اینکه یک انسانم شرم دارم..
کاش می آفریدیَم گرگ بیابان....................

این فقط داستان شما نیست...تقریبا همه جوونای ما راه شما رو میرن...جوونایی که تو سی سالگی تازه یه مدرک لیسانس دستشونه ولی کاری ندارن و دلشون میخواد زن بگیرن و به قول شما شاید خیلی زودتر هم تمایل به این کار داشتند اما نشده حالا به هر دلیلی...اگر بخوای منتظر شی همه چی جور شه بعد بری دنبال ازدواج پس هیچوقت نمیتونی بری سراغش اگرم بخوای سر به نشاط بدون پشتوانه مالی یا کاری ازدواج کنی عاقبتش به طلاق نزدیک تره...ببینید آقا مسعود شما خیلی خودتونو درگیر این مسائل کردید اصلا سنی ندارید که بخواید به ازدواج فکر کنید اگر میخواید یه زندگی آروم داشته باشید باید با عقل برید جلو بیست و چهارسالگی برای پروسه ای مثل ازدواج اصلا به نظر من سن مناسبی نیست چون وقتی ازدواج میکنید وارد دوره ای میشید که سختی هاش بیشتر از شیرینی هاشه پس با این ناامیدی ها زندگی رو به کام خودتون و دیگران تلخ نکنید...و به این فکر کنید که شما فقط یه بار زندگی میکنید بخواید با این فکرا همین یه فرصتم به باد بدید جز حسرت دوران پیری هیچی براتون نمیمونه...زندگی کنید چه مجرد باشید چه متاهل

مسعود دوشنبه 3 اسفند 1394 ساعت 18:49

سلام.
البته بهتره بگم سلام خواهر بزرگتر..
من اولین باره ک وارد وبتون میشم..
ممنون از اینکه خیلی کوتاه و مختصر یادداشت مینویسید..
زیاد اهل نظر دادن نیستم اما از ازدواج گفتید بدجور دلم شکست..
شکست ب خاطر اینکه نرفتم دنبالش.. یعنی نشد ک برم دنبالش.. و این "نشدن" تدریجا منو ب قهقرایی برد ک جز مجرم شدنم چیزی عایدم نساخت..
خوشبحال اونایی ک زود تصمیم گرفتندو زود تشخیص دادند..
قدر این لحظاتتونا بدونید.
این شب و روزای فاطمی هم تقدیم به دل مهربونتون..
امشب نشستم چند تا از این یادداشت هاتونو خوندم.
خوب بودند و ماندگار!
دوباره هم بهتون سر میزنم..
امیدوارم سایه ی علی آقا هم حالا حالاها بالا سرتون باشه..

سلام
مرسی که به وبلاگ من سر زدید
من نمیدونم شما چندسالتونه اما چیزی که میدونم اینه که هیچ وقت واسه ازدواج دیر نیست. البته به نظر من کسایی که ازدواج کردن الزاما خوشبخت تر از مجردها نیستن اما اگر واقعا دوس دارید ازدواج کنید برید سراغش حتی اگه صد سالتون باشه
یه چیز دیگه به نظر من گذشته هر کسی به خودش مربوطه البته اگر نگران این موضوع هستید!...
و اینکه سعی کنید خودتونو مجرم ندونید چون نگاه ما به خودمون نگاه دیگران رو میسازه...اعتماد به نفس داشته باشید
و یه چیز دیگه...اگر ازدواج کردید جزو مردایی نباشید که با دیدن این جمله ها روح شون تازه میشه
موفق باشید

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.