لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...
لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...

و بالاخره خونه تکونی

وسط سالن بدون فرش نشستم و دارم سعی میکنم تمرکز کنم...با اینکه تا 12 ظهر خواب بودم اما هنوز خستگی دیروز از تنم بیرون نرفته!!!

نمیدونم اگه به خواهرا نمیگفتم بیان کمک چند روز باید بدو بدو میکردم تا خونه تموم شه...همه چی یهویی شد...فک نمیکردم ساعت نه و نیم شب قالی شویی ها باز باشن که جواب بدن چه برسه به اینکه بگن فردا قبل از ظهر قالی ها رو میبریم...همون موقع بود که فرشا و موکتارو جمع کردیم و خونه شد مثل روزایی که داشتیم برای جهاز برون آمادش میکردیم...علی عکس خونه بهم ریخته مونو گذاشت تو تلگرام و خواهرا فهمیدن و اصرار اصرار که تنها نمیتونی هر وقت خواستی شروع کنی زنگ بزن ماهم بیایم!!!

اولش نمیخواستم بگم بهشون با خودم میگفتم تو این دو روزی که طول میکشه فرشارو بیارن خودم یواش یواش تمیز میکنم...ولی بعد فکر کردم بهتره کله شقی به ارث بردم رو بزار کنارو صداشون کنم زودتر سروته همه چی هم بیاد...همین کارم کردم...صبح که علی رفت سرکار شروع کردم ساعت ده و نیم بود معصوم اومد و یازده فهیم...تا اکرم ساعت دو و نیم از سرکارش بیاد تقریبا آشپزخونه تموم شده بود...سالن و اتاق خواب و پتو ها و پرده ها مونده بود هنوز...خلاصه که تا ساعت 10 شب مشغول بودیم ولی همه چی تقریبا اوکی شد به جز تراس و سرویس بهداشتی و پله ها...تقریبا هیچ کدوم دیگه جون نداشتیم، من و معصوم بیشتر... ساعت یازده بود دوماد بزرگه شوهر اکی اومد دنبالشون... تمام روز همه چی اوکی پیش رفته بود فقط همون دقایق آخر روز بود که با علی بحثم شد و باعث سکوت بیش از حد امروز شد!!! الانم خوابیده منم دلم میخواد بخوابم همه بدنم کوفتست...مغزم به سختی فعاله... فقط دلم میخواد زودتر فرشا بیاد خونه سروسامون بگیره من خیالم راحت شه

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.