لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...
لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...

یه حس خیلی بد

اصلا حال خوشی ندارم... نتونستم بین زندگیم و ترجمه تعادل خوبی برقرار کنم...و دقیقا الان تو اوج کارای ترجمه به مشکل خوردم

مسئله از اونی که فکر میکردم جدی تره...خودمم خسته ام...یادم نیست آخرین روزی رو که واسه خودمو و زندگیم بودم کی بود....

به علی حق میدم شاکی باشه اما مشکل اینجاست که خیلیم شاکی نیس... با اینکه شاید خیلی موافق ترجمه م نباشه اما مجبورم نمیکنه که بزارمش کنار و این هم خوبه هم بد!!!

اگه مجبورم میکرد میدونستم راه دیگه ای ندارم اما از طرفی اگه مجبورم میکرد ذهنیتم نسبت بهش عوض میشد!

الان خیلی حالم گرفته ست... البته درستش میکنم به مسئول دارالترجمه گفتم یه مدتی میخوام کار نکنم و تقریبا روشنش کردم دلیلم چیه یعنی مجبور شدم روشنش کنم چون یه چندباری خواستم وقت استراحت بگیرم اما بدتر سرم شلوغ شد حداقل با صداقت میتونم یه مدت فرجه بگیرم به زندگیم برسم و یه سروسامونی به خودم و حال خرابم بدم...

الان یه کار دستمه که فردا تا ظهر وقتشه و هنوز دو صفحه ش مونده... اینم که تحویل بدم یه 8 صفحه ای باید به همکارم کمک کنم...اما بعد از اون دیگه استراحت میکنم


اینطوری بهتره...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.