لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...
لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...

حوصلم سر رفته

حوصلم سررفته...

زنگ زدم با منصوره بحرفم خونه نبود انگار...

خواستم به اون یکی دوستم زنگ بزنم شمارشو پیدا نکردم...

اصلنم حس ترجمه نیست...

دوس دارم برم یه جایی...یه کاری کنم...یه حرکتی که دلمم بخواد نه مثل این ترجمه علی مثل بختک رو زندگیم باشه!!!

قرار بود فردا داداشمو پاگشا کنم که اونم افتاد هفته بعد!!!

تو تلگرام و فیسبوک و تلویزیون و هیچ جا هیچ خبری نیست...

خونه مامانمم نزدیک نیست حداقل برم اونجا



کمی اکتیوی!!!

با اینکه صبح خیلی حال بی حالی داشتم ولی بعد از ظهر بیشتر از همیشه فعالیت کردم!!!

دو، سه صفحه از کتاب علی رو ترجمه کردم... 

یکم از پلیور علی که از تابستون!!! شروعش کردمو ادامه دادم...

شام قرمه سبزی درست کردم!!!(منی که کم پیش میاد شام درست کنم!)


الانم قبل از شروع "در حاشیه" برای بار دوم "من دیگو مارادونا هستم" و داشتم میدیدم...

واقعا بهرام توکلی آدم جالبیه...فیلم "اینحا بدون من" شو 10 هزار بار دیدم و حتی دیالوگاشو حفظ شده بودم...خوشم میاد از نگاهش به سینما


دیگه کم کم باید علی پیداش بشه...

کمی کرختی

امروزم مثل روزای دیگست!!!

خیلی حرفا واسه گفتم دارم و خیلی کارا واسه انجام دادن اما حوصله هیچکدومو ندارم...

آدم گاهی به یه جایی میرسه که فقط دلش میخواد تنها باشه دلش میخواد هیچ کاری نکنه دلش میخواد هیچکس هیچ کاری باهاش نداشته باشه...

گاهی آدم خیلی دلش میخواد خودش باشه!!!...کسی که خیلی وقتها فراموش میشه بخاطر ملاحظات خانوادگی، اجتماعی...چه میدونم به هر دلیلی خود واقعی مونو قائم میکنیم تا تو ذوق نزنیم یا ...


امروز از اون روزاست که اصلا دلم نمیخواد فکمو باز کنمو حرف بزنم...دلم میخواد یه حصار دور خودم بکشم هیشکیم راه ندم


آدما خیلی چیزا دلشون میخواد...

خدایا منو ببخش

یه حس خیلی بدی دارم... امروز یه کاربدی کردم یا بهتره بگم یه کار خوب نکردم!!!

وقتی نشسته بودم تو اتوبوس تابیام اینجا یعنی خونه مامانم! اتوبوس تو ایستگاه وایستاده بود که من دیدم یه پیرمردی از اونطرف خیابون به راننده اشاره میکنه نگه داره ...راننده نمیتونست ببینتش اما من که دیدم چرا دهن لامصبمو بازنکردم به او راننده بگم نگه داره تا اون بنده خدا سوار شه؟!!!یعنی انقدر کار سختی بود!!!الان خیلی از دست خود عصبانی ام...اون پیرمرد بیچاره موند تو خیابون به خاطر نادونی من و من از خودم بدم میاد....

خدایا چقدر ما ترسوییم...واقعا برای خودم متاسفم

زمستان بهاری 2

دیشب چه بارون قشنگی بارید... وقتی پنجره رو باز کردم باد خنکی بهم خورد که منو یاد روزای آخر اسفند انداخت...اما هنوز اولای بهمنیم!!!!


از طرفی نباریدن برف و سرمای شدید به نفع کارتون خوابا و بی خانماناست...

و از طرفی باریدنش خیلی شهرای آلوده رو تمیز و قشنگ میکنه...

نمیدونم کدوم بهتره فقط میدونم زمستون امسال توقعات اولای پاییزو براورده نکرد...با اون برفی که تو آذر بارید انتظار داشتیم از شدت برف نتونیم از خونه در بیایم اما انگار خدا دلش میخواد زودتر بهارو بیاره...


امروزم یه روزه دیگه خداست...خدایی که گاهی حس میکنم مارو به حال خودمون رها کرده!!!

آرزو میکنم امروز اتفاقات خوب بیشتر از اتفاقات بد برای انسانها بیوفته