لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...
لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...

من و سفر و خستگی

خسته تر از اونم که بشه تصور کرد!

بعد از دو روز سفر تقریبا فشرده و کوه نوردی و بدو بدو با این عضله های نا آماده انتظار بیشتری از خودم ندارم!

ولی فعلا نمیتونم به خودم نوید یه خواب خستگی در کن بدم چون ترجمه دارم و باید تا فردا ظهر تحویل بدم !!!

الانم تو آشپزخونه مشغول سرخ کردن سیب زمینی ام برای شام!


ولی از همه این خستگیها بگذریم سفر خیلی دلچسبی بود، بعد از مدتها واقعا چسبید...

من و ترجمه هام

با دل گندگی تمام از ساعت هفت غروب تا حالا بیرون بودم!!!!

سه صفحه و نیم از کارم مونده و فردا راهی سفریم!

امروز از صبح فقط کارم ترجمه بود... ظهر بود مسئولمون زنگید که یه صفحه کاره تا نیم ساعت دیگه!!! ترجمه ایدم و براش فرستادم

ساعت هفت بود که علی از مدرسه اومد و رفتیم خونه دایی ش که از کربلا اومده بود! از اونجام خونه خواهرش که از مشهد اومده بود رفتیم! بعدشم که کل شهرو گشتیم برای سیگار تیر پایه بلند!!!! بابای منم سیگارم که میکشه یه چیز درست و حسابی نمیکشه که بشه پیداش کرد! آخرش که خودمونو انداختیم خونه مامانم شام و الان برگشتیم!

خیلی خوابم نمیاد وبی... (دقیقا وقتی داشتم این جمله رو مینوشتم علی اومد کنارم نشست مجبور شدم صفحه رو ببندم الانم یادم نیست بقیه جمله ام چی بود!!!)

بگذریم

ترجمه مرا میخواند...

دردم! اگر یکی بودی چه بودی!

تازه از خونه مامانم برگشتم... دندون درد بدی دارم امشب شدیدشده زیر کولر مامانی اینا نشستم ناجور دامن و گرفته!


یکم برای خوابیدن نگرانم نمیخوام دوباره مثل دیشب شم...خیلی حس بدی بود... یاد اختلالات خوابی که قبلا داشتم افتادم ... اون موقع فقط نصفه شب تو خواب بلند میشدم فکر میکردم دورو برم پر از نامحرمه و باید حجاب بگیرم و وسط روسری یا مانتو پوشیدن بیدار میشدم!!!اینم به نوع خودش عجیبه ولی این دو بار آخر نوبرشه واقعا!!! 

فردا باید ترجمه کنم چون پس فردا می ریم پیش بابام! تازه اونجام باید با خودم لپ تاپ ببرم...آخ دندونم


حس وحشتناک مرگ!

نمیدونم چطوری توضیح بدم!

حس خیلی خیلی خیلی ترسناکیه....اینکه یه دفه از خواب بپری و حس کنی داری میمیری و تا حد مرگ بترسی! دیشب برای بار دوم بود که اتفاق افتاد

بار اول حدود یه ماه پیش بود شایدم بیشتر، یه دفه پاشدم نشستم و حس کردم یه چیز خیلی بزرگتر از گلوم داره به زور از گلوم پایین میره حس خفگی نداشتم اما یه حس وحشتناکی باعث شد با ترس خیلی زیادی علی رو بیدار کنم- نمیدونم چرا علی سکته نمیکنه از اینجور بیدار کردنای من- گفت چی شده گفتم نمیدونم خیلی میترسم گفت بخواب چیزی نیست... دراز کشیدم قلبم تو دهنم بود و اصلا به هیچ عنوان متوجه نبودم ناخونامو فرو کردم تو پوست دست علی... صبح گفت خدا لعنتت کنه جای ناخونات میسوزه!!!!

اما دیشب اون حس فرو دادن یه چیز خیلی بزرگ نبود... بیدار شدم دیدم نشستم رو تخت! یه دفه ترسیدم و مثل دفه قبل علی رو بیدار کردم این بار نمیگفتم علی میگفتم بسم الله الرحمن الرحیم خیلی سریع و تند و با ترس خیلی زیاد...یادمه لا حول ولا قوت الا بالله هم میگفتم حس میکردم دارم میمیرم و هیچ کاری از دست هیشکی برنمیاد ... علی مثل بار اول خونسرد! گفت پاشو برو آب بخور اما من اصلا قدرت نداشتم دستشو گذاشتم رو قلبم ... گفت چقدر تند تند میزنه و خودش پاشد برام آب آورد... گفت این بار چه خوابی دیدم گفتم خواب ندیدم بیدار شدم دیدم نشستم رو تخت!

نمیدونم این حسا چیه و از کجا میاد اما اصلا دلم نمیخواد تکرار شه... اگه قراره بمیرم ترجیح میدم نادونسته بمیرم تا اینجوری زجرکش شم

ساده مثل زندگی

خوشبختانه مادر و شب نگه نداشتن که نیاز به همراه داشته باشه!!! ساعت تقریبا شیش از اتاق عمل اومد بیرون و تقریبا ساعت هفت و نیم خونه بودن!

بنده خدا صورتش باد کرده بود و از بینی ش خون میومد! دو تا عروس گیج به ذهنمون نرسید که براش سوپ درست کنیم قبل از اینکه مرخص بشه... تازه از صبحم ناشتا بود! من که بلد نیستم ولی جاری بلند شد درست کرد و دادیم بهش خورد!

چند تا مهمون اومد و پذیرایی و اینا ... دیدم دیگه خبری نیست اومدم بالا صفحه آخر ترجمه رو انجام بدم! یه سروصداهایی از پایین میومد به احتمال اینکه مهمون اومده و جاری دست تنهاست آماده شدم که برم پایین دیدم صدای پسرش از خونه خودش میاد... گفت دختراش اومدن منم اومدم بالا!! منم که اوضاع رو اینجوری دیدم سر خرو کج کردم و برگشتم خونه مون!

قرار بود امروز صبحم ببرنش پیش دکتر... هنوز نرفتم یه سر بهش بزنم


دوس داشتم امروز برم خونه مامانم اما ترجمه دست از سر من برنمیداره!