-
سمینار نتورکرهای نفیسی
دوشنبه 6 آذر 1402 20:20
دیروز سمیناری تو شهرمون برگزار شد برای نمایندگان نفیس که قراره هر ماه تکرار بشه. با شش نفر از کارآفرینان برتر مصاحبه کردند و از تجربیاتشون پرسیدن. اصلا فکر نمیکردم در این حد لذت ببرم چون معمولا سمینارها بیشتر از اینکه مفید باشن حوصله سربرند. خلاصه که یکی شون بود که من خیلی باهاش ارتباط گرفتم. یه خانم بیست و شش ساله...
-
نتورکر و مدرس زبان
شنبه 4 آذر 1402 20:15
امروز یکم حالت سرماخورده دارم. البته فقط آبریزش دارم و هیچ علائمی از بیماری در من نیست اما سه روزه که ادامه داره و داره بدترم میشه. بگذریم. طبق روال هر روز امروزم از خونه بیرون زدم تا با آدمها حرف بزنم و ارتباط جدید بسازم. اما این بار تصمیم گرفتم با یه تیر دو نشون بزنم. جدیدا مدرک TTC مو از یه آموزشگاه گرفتم و با خودم...
-
تغییر سخته
سهشنبه 30 آبان 1402 11:54
نتورک مارکتینگ چنان اعتماد به نفسی به من داده که وقتی ازم خواسته شد بعد از دو سال دست به قیچی بشم و مو کوتاه کنم بدون کوچکترین استرسی قبول کردم انگار که همیشه انجامش میدم. البته درک میکنم که درک نشم. هنوز خیلی راه داریم تا این مسیر رو تو ایران راه بندازیم اما بالاخره این تفکرات کارمندی کمرنگ میشن و آدمها به خودشون...
-
دنیای شگفت انگیز نتورک مارکتینگ
دوشنبه 29 آبان 1402 13:58
آبان هم داره تموم میشه. آسمون ابریه و کم کم داره نشونه هایی از پاییز و سرما خودشو نشون میده. یه چیزی رو درباره نتورک مارکتینگ فهمیدم. مهم نیست کی ثبت نام میشی، مهم اون روزیه که میفهمی وارد چه دنیای شگفت انگیزی شدی و سعی میکنی کار کنی. مثلا من بیست و هشت دی ماه سال قبل وارد نتورک مارکتینگ شدم اما از اول مهر ماه امسال...
-
تجربه های جدید زندگی
سهشنبه 27 تیر 1402 20:23
امروز جلسه مصاحبه کلاسهای TTC م بود. یهو ساعت یک بعدازظهر زنگ زدن که ساعت شش و نیم آموزشگاه باش برای مصاحبه! منتظر تماس شون بودم اما نه امروز برای امروز! البته بدم نشد، رفتم تکلیفم روشن شد. معلومه که بهم زنگ میزنن به من زنگ نزنن به کی زنگ بزنن!؟ گرفتن مدرک TTC یکی از اهداف من تو زندگیمه. اگه بتونم ازش استفاده کنم و...
-
دختر حوا نتورکر میشود.
دوشنبه 26 تیر 1402 19:18
تابستان 1402 دو سال و خورده ای از آخرین مطلبی که نوشتم میگذره. زمانی که قلب خواهر علی باتری دار شد تا اجازه یه ایست دیگه رو بهش نده. حالا حالش خوبه و داره در کنار خانواده اش زندگی میکنه. دو سال پیش اوج دوران کرونا بود. خیلی ها رو ازمون گرفت. خیلی هاهم برگشتن. بشر موجود عجیبیه. چه روزهایی رو از زمان تکاملش تجربه نکرده!...
-
اردیبهشت پر هیاهو
چهارشنبه 22 اردیبهشت 1400 00:03
امروز بیست و یکم اردیبهشت است دقایقی دیگر روز سه شنبه تمام میشود فردا آخرین روز ماه رمضان است و شاید پس فردا. این روزهای ما پر از نگرانی نیست اما خالی هم نیست. خواهر علی را به تهران بردند تا در قلبش که فقط ۳۰ درصد کارایی دارد باتری بگذارند. اینکه چقدر برای خانوادهاش دردناک بود باور اینکه در قلب خواهر ۴۱ ساله خود یک...
-
17 اردیبهشت
دوشنبه 20 اردیبهشت 1400 13:53
سه روز پیش سی وسه ساله شدم. روز تولدی که در ذهنم خیلی بهتر و دوست داشتنی تر میبود در واقعیت با کمی کرختی و بی حالی همراه شد. روز 14 اردیبهشت شنیدیم که خواهر علی ایست قلبی کرده در خواب اما خداروشکر زنده موند و با شوک برگشت اما تقریبا بیست و چهار ساعت در کما بود. اون روز برای ما به حدی تلخ بود که ما رو برد به روزهای فوت...
-
ساده مثل سیب!
شنبه 28 فروردین 1400 15:55
فروردین هم دارد تمام میشود. هوا هم گرم شده و کسالتی دنیا را گرفته که هم از بهار است و هم از کرونا! زندگی اتفاق عجیبی است. چیزی پیچیده و ساده، به سادگی یک ویروس سرماخوردگی و به پیچیدگی جهش یافتگی همان ویروس که توانسته دنیا را بهم بزند. نمیدانم این چه معامله ای بود که خدا با انسان کرد! شاید هم معامله ای در کار نبود. فقط...
-
پنج شنبه
پنجشنبه 28 اسفند 1399 18:27
امروز پنجشنبه آخر سال است ساعت ۶ و ۲۱ دقیقه است و ما قصد داریم به خانه ی خواهر بزرگتر برویم به شام دعوت شدیم اما عجیب است نمی دانیم چرا این پنجشنبه آخر سال است میخواهند خیراتی برای کربلایی بدهند راستی بیشتر از یک هفته است که کربلایی از دنیا رفت. شنبه اولین روز سال جدید است ساعت حدوداً یک ظهر وارد سال ۱۴۰۰ میشویم خیلی...
-
نوزدهم اسفند
سهشنبه 19 اسفند 1399 21:18
امروز شوهر خاله سکته کرده و نیمه مفلوج و گوشه خانه افتاده ای را که پدر همسر خواهر هم میشد به خاک سپردیم! بعد از نه ماه زمین گیری امروز به آرامشی که از دست داده بودش رسید! هرچند برای من این کربلایی که به خاک سپردیم کربلایی یک سال پیش نیست. آن کربلایی بشاش و شاد و مهربانی که درشت هیکل بود و خوش زبان در همان خاطرات یک...
-
ایده آل گرایی
چهارشنبه 13 اسفند 1399 16:48
علی پرسید: تو چقدر بین خود واقعیت و خود ایده آلت فاصله میبینی؟ من جواب دادم: خیلی! خیلی واقعا خیلی! تعجب کرد. انگار انتظار داشت من همینی که هستم رو ایده آل بدونم اما نمیدونم. شاید این نرگس ناراضی کننده نباشه اما صددرصد ایده آل هم نیست. اصلا به نظرم کسی که خودش رو خود ایده آلش میدونه جای پیشرفت نداره. فقط باید مث بت...
-
حیوانات موجودات نازنینی هستند
سهشنبه 12 اسفند 1399 14:15
داشتم فکر میکردم به ما یاد نداده اند که حیوانات را دوست داشته باشیم و برایشان احترام قائل باشیم! به نظر من همینکه اجازه نمیدهیم حیوانات وارد خانه هایمان شود یعنی خودمان را برتر از آنها میدانیم و این بسیار بد است. گویی آنها موجودات اضافه ای هست که برای سلب آسایش ما آفریده شده اند!! گذشته از نگهداری حیوانات در خانه، ما...
-
جبر یا اختیار مسئله این است!
سهشنبه 5 اسفند 1399 16:54
امروز داشتم فکر میکردم مدتیه که میلم به انجام کارهایی که مجبور به انجامشون نیستم نمیره! فقط کارهایی رو تو طول روز انجام میدم که مجبورم انجام بدم. مثلا آموزشگاه رفتن یا گذروندن کلاسای برادر. وگرنه کارهایی مثل ورزش کردن، کتابهای فنی حرفه ای رو خوندن، قالی بافتن (مدتیه قالی آوردم ببافم)، سه تار زدن که اجباری فعلا برای...
-
یادداشت جدید
پنجشنبه 30 بهمن 1399 22:01
یادداشت جدیدی بنویس، از خودت، از حست، از حالت، از لحظه های زندگیت، بنویس تا بمونه، تا سالها بعد بخونی و یادت بیاد چه روزایی رو گذروندی. استاد شجریان میخونه: ای مه من ای بت چین، ای صنم... ای کاش درک بهتری از زندگی داشتم
-
خدایا باش...
سهشنبه 28 بهمن 1399 23:39
داشتم فکر میکردم اونایی که به خدا اعتقاد ندارن وقتی به مشکلی برمیخورن که هیچکاری از دستشون برنمیاد چکار میکنن؟ به کی پناه میبرن؟ از کی کمک میخوان؟ وقتی از همه آدمها و وسیله های دنیا ناامید شدن دقیقا چکار میکنن؟ اختلال خواب خواهرم زندگی شو مختل کرد. به شدت دچار تپش قلب و اضطراب شده و به قول خودش اصلا یه زندگی عادی...
-
بگذرد این روزگار تلخ تر از زهر!
شنبه 25 بهمن 1399 21:37
چندوقتیه که خیلی اعصاب درست و حسابی ندارم. سعی میکنم خوب باشم، مثبت فکر کنم و روی خودم کار کنم اما موفقیت چندانی کسب نکردم! بعد از فوت مهرداد میناوند و علی انصاریان خیلی حالم بد شد هر چند سعی کردم زود خودم و از اون حال افسردگی خارج کنم چون به انرژی م برای اتفاقات اطراف زندگی خودم نیاز داشتم. بعد از اون روزا به این...
-
من یک مترجم هستم...!
یکشنبه 5 بهمن 1399 00:25
چند وقتیه که دارم فکر میکنم من خیلی بلاتکلیفم. نمیدونم دقیقا میخوام چکار کنم. مدتیه دنبال کسب درآمدم اما نمیدونم از چه راهی وارد بشم که بعدا پشیمونم نشم. ترجمه رو که شروع کردم خیلی جدی نبودم درباره ش. بعد رفتم سراغ خیاطی اما اونقدر پیش نگرفتمش که بتونم ازش کسب درآمد کنم. اما وقتی میخواستم کلاسای آرایشگری مو شروع کنم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 1 بهمن 1399 10:50
تو اتوبوس نشستم و دارم میرم خونه مامانم. بالاخره تعمیرات خونه شون تموم شده و وقت تمیزکاری رسیده. بعدازظهرم کلاس میکاپ دارم اما نمیرسم برم. ترجمه رو دیگه نگم! دیروز که از صبح تا غروب آموزشگاه بودم و نتونستم درست بشینم پاش، امروزم که اینجوری!!! تازه آدمم نمیشم تا دیروقت نشسته بودم پای سیستم و کلی وقتم و با سریالای...
-
نیمه شب های من
یکشنبه 28 دی 1399 02:20
ساعت از دو نیمه شب گذشته و من هئوز اینجام. علی خوابیده و من تا الان داشتم ترجمه میکردم. امروز یه ترجمه دیگه به لیست کارهام اضافه شد که باید تا نهایتا پنجم تحویل بدم! یه کار حسابداری دیگه ست اما نمیدونم چرا سروکله مارکس توشه! یکم فلسفیه انگار. خلاصه که این روزا سرم شلوغه. و حس خوبی دارم از این سرشلوغی. حس زنده بودن. حس...
-
شب جمعه!
جمعه 26 دی 1399 23:59
دی ماه داره تموم میشه و من هنوز هستم. امروز صبح یه لحظه از ذهنم گذشت یعنی من آخر امروز رو نمیبینم و به نظرم برای لحظه ای این تصور واقعی شد و یه غصه غم انگیزی به دلم نشست. اینکه بیشتر از اینکه از زندگی راضی باشیم ناراضی هستیم اما باز هم مرگ رو دوست نداریم مسئله عجیب و حل نشدنی ایه! شاید خنده دار به نظر برسه اما ما بعد...
-
همه چیز و هیچ چیز
سهشنبه 23 دی 1399 01:00
من آدم بنویسی نیستم! یعنی فکر میکنم کم اند کسانی که اهل نوشتن و همیشه نوشتن باشند. نوشتن حسی میخواهد که در وجود همه نیست. آن عطش ثبت امروز و این لحظه در من کم است. گاهی به سراغم می آید و دیر به دیر. تقریبا سه هفته پیش عمه دوستم فوت کرد و چند روز پیش پدر همسرش! پدر همسرش را در مراسم عمه اش دیده بودم. مردی مهربان و دوست...
-
مترجم گوگل ترنسلیت نیست که مفت کار کند!
چهارشنبه 17 دی 1399 22:02
گفتم قبل از شروع ترجمه اونم تازه ساعت ده شب بیام چند نکته رو بگم! اول اینکه دوستان عزیز خواهشا تصور اینکه مترجم کار خاصی انجام نمیده و ارزش مالی کارش خیلی کمه رو از سرتون بیرون کنید، بعدم وقتی کاری به مترجم میسپارید دقیقا درباره صفحاتی که قراره ترجمه کنه اطلاعات دقیق بهش بدید چون مترجم همیشه مبنا رو میذاره روی ترجمه...
-
آسمان
یکشنبه 14 دی 1399 17:19
امروز هم داره تموم میشه و من هنوز مجدانه ننشستم پایه ترجمه! تا ظهرکه آموزشگاه بودم بعدشم که ناهار خوردیم و خوابیدیم. الان بیدار شدم و هنوز مغزم آپ تو دیت نشده. هوا خیلی خوب و بهاریه. سرماش به اندازه دی ماه نیست. مثل سرمای آخرای اسفند میمونه. برف که ندیدیم هیچ حتی بارونشم خیلی سراغ ما نیومد. اما آسمون خیلی قشنگ میشه...
-
سلام به ترجمه
یکشنبه 14 دی 1399 00:20
آخر شبه... دو تا ترجمه دست گرفتم. ترجمه هایی که باید تا یک هفته دیگه تحویل شون بدم. باید قبل از شروع امتحانات داداشم تمومشون کنم. چون شنبه هفته آینده که استارت امتحانا زده بشه دیگه وقتی برای ترجمه نمیمونه! همین الانشم گاهی برای خودم سواله که چرا تو این هیری ویری کار قبول کردم. خودم مرض دارم. رفتم تو دیوار آگهی گذاشتم...
-
من و زندگی شلوغم!
جمعه 12 دی 1399 11:13
امروز جمعه ست. از صبح زود بیدار شدم کلاس آنلاین دانشگاه برادر رو حضوری بزنم. نتونستم بخوابم. البته فکرمم مشغول بود؛ مشغول امتحانای برادر و حتی ترم های بعدش! قضیه اینه که داداش من تصمیم گرفت بعد از بیست سال دوری از درس برای ارتقا تو شغلش درس بخونه اونم اینترنت و شبکه های گسترده! و من به عنوان خواهری که کمی از ریاضی...
-
آغاز دوباره ...!
پنجشنبه 11 دی 1399 21:47
سلام شب تون بخیر دوستان جان...! بعد از یه سال و خورده ای دوباره سروکله من پیدا شد. چقدر فراموش کرده بودم اینجا رو. وقتی پری شب اومدم و از اول شروع کردم به خوندن حرفهای خودم، متوجه شدم چقدر نگارشم دخترونه بوده. هنوز اجازه نداده بودم حس زنانگی وارد کلامم بشه. اما حالا دیگه خیلی اوضاع فرق کرده. البته فوت مصطفی هم بی...
-
ترجمه میکنم
سهشنبه 29 مرداد 1398 19:41
چند وقتیه که بدجور رفتم تو فکر یه حرکت درآمدزا! همش دارم فکر میکنم چه کارایی از دستم بر میاد. مثلا میتونم مهندس کنترل کیفیت کارخونه ها باشم چون کارشناسی شیمی کاربردی دارم. یا میتونم با هزار واسطه خودم وارد آموزش و پرورش کنم اما از همه اینا برام بهتر ترجمه ست. من عاشق ترجمه کردنم اما این روزا انقدر ترجمه کم شده که کم...
-
قهر قهر تا روز قیامت!
پنجشنبه 3 مرداد 1398 23:58
ماجرای ویزیت شدن علی داستان حسین کرد شبستریه! توضیح اینکه قرار بود که سفرمون سه نفره باشه اما شش نفره شد و توصیف چهار نفره نشستن پشت دویست و شیش به خاطر خودخواهی خواهرای علی آزاردهنده ست! واقعیت اینه که دلگیر بودم دلگیرتر شدم. و البته متهم تر! وقتی از سفر شکفت انگیزمون برگشتیم علی عصبانی بود از دست خواهراش که دقیقا تو...
-
تموم شو لعنتی
شنبه 29 تیر 1398 21:01
فردا نوبت ویزیت علیه. فقط دلم میخواد دکتر بگه عمل خوب بوده و همه چیز اوکیه و علی بیاد بالا خونه خودمون. خسته ام، خسته ست، خسته ان. دیگه وقتشه برگردیم به شرایط عادی زندگی. به روزهایی که دلم براشون تنگ شده. حالت تهوع دارم از این روزهامون. درسته که باید شکرگذار باشم که مشکل بزرگتری نداریم ولی چون روزهای عادی مون خوب و...