لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...
لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...

خاله نرگس!

دیشب نتونستم درست بخوابم ... تو فکر زایمان خواهر بودم و نگران این که اتفاق بدی بیفته!

خواهر بزرگه رو عاصی کردم بس که از دیشب بهش پیام دادم و زنگ زدم! پاشدم صبحونه علی رو درست کنم دوباره بهش پیام دادم گفت خبری نیست خوابه... چند دقیقه بعد نوشت بیدار شده یکم درد داره... گوشی رو ویبره بود ... داشتم میرفتم سمتش بزنگم بهش که دیدم میس کال دارم... تا زنگ زدم خواهر بزرگه با جیغ و داد بهم فهموند که خواهر وسطی فارغ شد!!! باورم نمی شد فکر میکردم حداقل تا شب زمان ببره...

خداروشکر میکنم و به خودم تبریک میگم خاله شدنم رو!!!:))))

خاله

اون روز که علی اومد و مثلا من میخواستم سورپرایزش کنم خیلی الکی خندیدم! کلی برای خودم ذوق میکردم که تونستم علی رو غافل گیر کنم!

بگذریم


خواهر وسطیه الان بیمارستانه! هر چند دو هفته حداقل به زایمانش مونده اما امشب بستری شده شاید مهر ماهی بشه بچه ش!!!

هر چی که میشه ایشالا به سلامتی بشه که ارزش نه ماه صبوری رو داشته باشه... برادر شوهر و دومادمون اینجان مثلا دلم میخواست با علی امشب بریم دور دور!!

از ساعت هشت برادر شوهر تلپ شده، دومادمون نه و نیم اینا بود اومد! خودشم خبر بستری شدن خواهر رو بهمون داد! البته این خواهر بستری شده میشه خواهر زنش... خودش دوماد بزرگه ست!!!

ترجمه رو تموم کردم فرستادم رفت... فردا میخواستم برم خونه لیلا اینا نمیدونم با این اوصاف بشه برم یا نه! دوست داشتم لباس علی رو تموم کنم بره پی کارش... خدا کنه بشه! 

برام جالبه حس خاله شدن! اصلا نمیدونم چه جوری میشه ... چیزی که مطمئنم این بچه مثل بچه های برادر قرار نیست وابستگی ای به خاله هاش داشته باشه!

من اینجام

از وقتی که تو راه برگشت به خونه بودم به این فکر افتادم که سورپرایزش کنم!!!

دیشب خونه مامانم اینا خوابیدم با خواهرا و زن داداشا! خیلییییییییییییی خوش گذشت و همه چیز خوب بود، صبح خواهر بزرگه رفت سرکار و خواهر کوچیکه رفت خونشون به همسر صبحانه بده و منم از اونجایی که بعد از قرررررررررن ها یه ترجمه به دستم رسیده باید میومدم تا شروع کنم چون صفحاتش زیاد و روزاش کمه!

رسیدم خونه و قیمه و قرمه ای که گذاشته بودم فریزر درآوردم و رفتم یه دوش گرفتم!

اومدم نشستم پای ترجمه که علی زنگ زد... منتظر تماسش بودم... 

بعد از سلام و احوال پرسی چه میکنی!... هیچی ... کی هست کی نیست... خواهرا رفتن ... پس فقط تویی و زن داداشا!... آره... شب میمونی؟.... شب که نه تو ناهار برو خونه مامانت شام بیا خونه مامانم!... باشه... بعد از چند جمله دیگه خداحافظی!

خوب تا اینجای کار بد نبود اما اگه بره خونه مامانش ناهار بخوره پس من این ناهارو چه کنم؟!.... هی فکر کردم هی فکر کردم... تا اینکه یادم افتاد باید فلش میاوردم برای خواهر کوچیکه تا سریال the night of رو بریزم تو سیستم مامان اینا!

زنگیدم به علی... سلام علی نمیخواد بری خونه مامانت ناهار بخوری بیا خونه مامان من از اینجام بریم خونه.... چی شد نظرت عوض شد؟... دیگه حوصله ام داره سر میره بریم خونه مون دیگه، فقط قبل از اومدن برو خونه فلش تو بیار اینجا این سریال رو بریزم سیستم مامان اینا.... (از تنبلی) ولش کن حالا... نه علی اگه نیاری که خواهرکوچیکه منو میکشه حتما بریا!... میدونستم زنگ میزنی میگی بیا... پس میری بیاری؟... باشه... علی یادت نره... گفتم باشه دیگه... آخه نمیخوام دست خالی بیای... باشه میرم... باشه کاری نداری خدافظ!!!!:)))))


الاناست که پیداش بشه ... ندید از ری اکشنش خندم میگیره!!!... فقط اگه از تنبلی نیادخونه دنبال فلش مستقیم بره خونه مامانم اینا که دیگه ته خنده ست!!!:)))

امروز من

این ساعتای روز یه کسالتی داره که اصلا ازش خوشم نمیاد!

کلا حس میکنم چند روزیه که حوصله هیچ کاری ندارم، نه بافتنی، نه فیلم دیدن، نه زبان کار کردن، نه خیلی کارای دیگه! 

دیروز بعد از یه دعوای حسابی با علی بالاخره باهم آشتی کردیم! البته دعواهای ما سروصدا نداره، که داشته باشه بهتره چون وقتی سکوت میکنی انقدر حرف تو دلت میمونه که نمیتونی با خودت حلشون کنی و تا به زبون نیاد تبدیل به کوهی میشه که تحمل کردنش اصلا کار آسونی نیست و این اوضاع رو بدتر میکنه به نظر من اگه آدما شده با دادو بیداد حرفشونو بهم بزنن بهتر از اینه که سکوت کنن و انتظار داشته باشن طرف خودشو واسه فهمیدن دلیل این قهر خفه کنه چون این انتظار بزرگیه! 

بگذریم...

امروز خواهر کوچیکه که تازه عروس شده با همسر محترم رفتن مشهد ماه عسل! الان نمیدونم کجان چون گوشیشون خاموشه و چون سفر هوایی بوده احتمالا گوشی ها رو تو حالت خاموش گذاشتن... 

و اینکه امروز برای اولین بار باقالا پلو با ماهیچه درست کردم! واقعا غذای خوشمزه ایه، حتی وقتی برای اولین بار درست شده باشه...

سوم مهر اولین روز مدرسه!

دیدید گاهی از صبح که بیدار میشید یه تیکه از یه آهنگ تو ذهنتون تکرار میشه؟!!!

امروز من از صبح به جای یه آهنگ یه تیکه از استند آپ کمدی سروش صحت داره تو ذهنم مرور میشه همون تیکه ای که سروش صحت به پژمان جمشیدی زنگ میزنه و ازش میخواد تو این استند آپ کمکش کنه! هیچ وقت به نظرم سروش صحت یه کمدین به حساب نیومده و نمیاد! شخصیت جدی و نوشته های جدی ترش کاملا این بعد از وجودش را انکار میکنه! بگذریم

چند روز پیش خواهر کوچیکه رو هم فرستادیم خونه شوهرش! و چقدر این مراسم ها توش حرف و حدیث هست! از بحث های جهازبرون تا جمع کردن پول از مهمونا! از اینکه ما چقدر بافرهنگ تریم تا اینکه چرا تو عروسی ما فلانی انقدر انداخت ولی تو عروسی خواهر اونقدر؟!!!

اما گذشت و خداروشکر به خیر هم گذشت!

سیستم هم آلارم خاموش شدن میده و سیب زمینی آلارم سوختن!

امروز روز اول مدرسه رفتن علی بود و من چقدر امروز سحرخیز و اکتیو بودم... اوه اوه برم تا این سیستم خاموش نشده!