لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...
لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...

من و ترجمه هام تو این اوضاع 2

دو تا کار دستمه که باید تا پنج شنبه تحویل بدم... و مادر شوهر داره میره بیمارستان تا چشم شو عمل کنه! نمیدونم کی قراره باهاش بره اما برای من بهتره که شب برم پیشش، برای خودشونم بهتره چون همه دخترا بچه دارن و تنها کسی که حتی تو عروسا میتونه شب بیمارستان بمونه منم! اما دقیقا نمیدونم چی کار قراره بکنن


منم استرس ترجمه دارم... اگه شب برم میتونم تا غروب این کارو تموم کنم. بعدشم فردا که برمیگردم بعد از ظهر اون یکی رو شروع کنم... نمیدونم چرا کنترل کردن استرس انقدر کار سختیه! سعی میکنم خیلی عادی رفتار کنم و بیشتر روی الانم تمرکز کنم اما فکر اینکه نمیدونم برنامه مادر اینا چیه باعث میشه استرس بگیرتم!!!


ولی هیچ وقت محیط بیمارستانو دوست نداشتم... حس بد بیمار بودن و حس بدتر همراه بودن حالمو بد میکنه! 

بچه هم نداریم اونو بهونه کنیم!!! 

من و حرفای نگفتنی

انقدر که حرف واسه نگفتن زیاده حرف واسه گفتن زیاد نیست!

 برای همینه که چند ثانیه دستم رو کیبورد میمونه تا چیزی واسه نوشتن پیدا کنم! چیزی که بشه گفت اما ندارم...

تا دلتون بخواد حرف دارم واسه نگفتن! حرفایی که گاهی خودمم واسشون مخاطب خوبی نیستم... گاهی دلت میخواد همه حرفایی که نمیتونی بزنی رو یه جا جمع کنی تا خودتو بهتر بشناسی، ببینی با خودت چند چندی... نمیدونم !


الان تنها حرفی که باید بزنم اینه که ترجمه دارم و یه عالمه هم ترجمه دارم!


یوهویی

اومدم ببینم سیستم خاموشه یا نه...دیدم روشنه گفتم بیام یه چند کلمه بنویسم!

امروز صبح مهمونای بی دردسر ما رفتن... یه زوج خوب و ساده که به عنوان یه میزبان بدم نمیومد بیشتر بمونن!

قرار بود اگه نرن باهم  بزنیم به دل طبیعت اما وقتی رفتن خودمون بعد از ناهار راه افتادیم به گردش، علی زنگید به خواهرش که باهم بریم که معلوم شد اونا رفتن یه ور دیگه ما هم رفتیم پیششون... و درست وقت شروع بازی های لیگ برگشتیم!

من که میدونستم پرسپولیس قهرمان نمیشه اما مثل هر طرفدار دیگه ای امیدوار بودم! که نشد...


قرار بود وقتی شرایط ترجمه فراهم شد خبر بدم که خبر دادم و قراره فردا برام کار بفرستن!

الانم که خیلی خوابم میاد... راستی بالاخره یه کتاب بعد از مدددددددددددتها تموم کردم...پــــــــــــــــــــــر!

...

پرسپولیس قهرمان نشد...!

مهمون

ساعت یک گذشته بود که مهمونمون رسیدن. یه خانوم و آقای بی بی فیس که حس میکنم از جفتشون بزرگترم!

ناهار و که خوردیم، بعد از کمی استراحت رفتیم حرم و جمکران... الانم که نشستم کنار خانوم مهمان، هرچند جفتمون سرمون تو گوشیه!!!

 تو این دو روز که وقت داشتم کلی رو خودم کار کردم که میزبان خوبی باشم دارم تلاشم و میکنم اما از قدیم گفتن یه دست صدا نداره!

البته مهمونای حوصله سر بری نیستن میشه باهاشون خوش گذروند البته با دور کمتر

الان به فکرم رسید بهش آلبوم عکسای عروسیمونو نشون بدم اما از یه طرفم میگم اگه بخواد خودش میگه!!!