لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...
لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...

خانوم خونه!

امروز صبح کار ترجمه رو تموم کردم و فرستادم...به مسئولمون پیام دادم کار ارسال شد ولی جواب نداد!!! فک کنم سر کنسل کردن کار قبلی به خاطر مهمون ناخوانده شاکیه 

بعدشم که شروع کردم به نظافت آشپزخونه!!!!

یه سری خریدم داشتیم که بعد از ظهر انجام دادیم ... الانم که تازه تمیز کردن سالن و تراس و اتاق خواب تموم شده... تقریبا کاری نمونده جز تمیز کردن پله ها که اونم میندازم کردن علی!


برام بشینم کتابمو بخونم... 


آیا کسی هست مرا یاری کند!!!!

ساعت داره به دو نزدیک میشه!

با دندون درد اعصاب خورد  کنی نشستم پای سیستم! با وجود اینکه به هیچ عنوان حس ترجمه ندارم اما چون باید فردا یه دستی هم به خونه بکشم مجبورم زودتر این کارو تموم کنم... 

انگار سفر کردن به ما نیومده... این از سفر دهات که به خاطر اومدن دوست علی کنسل شد اونم از سفر شیراز هفته بعد که به خاطر عمل چشم مادر علی کنسل شد!!!


الان یادم افتاد که امروز رفتیم با علی تمرین رانندگی!!! به این نتیجه رسیدم هرچی که اسم تمرین به خودش بگیره استرس زا میشه بخصوص کاری مثل رانندگی و به یه نتیجه دیگه هم رسیدم که هزاری هم مردا بگن فدا سرت بزن به در و دیوار ماشینو ولی یاد بگیر،  بازم کافیه یکم کلاجو تا آخر نگیری و دنده عوض کنی .... دیگه نگم بقیه شو

من ومهمون نوازی!!!

خودم بهتر از هر کسی میدونم که آدم مهمون نوازی نیستم ... بهتر بگم حوصله آدمای جدیدو ندارم!!! برای همینه که وقتی علی میگه رفیقم و خانومش پنج شنبه میان اینجا اصلا خوشحال نمیشم... نمیدونم چطور آدمایی هستند و فکر اینکه باید حداقل یکی دو روز در خدمت شون باشم و سعی کنم میزبان خوبی باشم عصبیم میکنه! در مورد ایوانم چون مجرد بود و بیشتر با علی بود تقریبا کاری به کار من نداشتن مشکلی نداشتم... اما از طرفی هم میدونم اینجوری بودن اصلا خوب نیست که هیچ خیلیم بده!!!


موضوع اینه که من مجردم که بودم تو نخ مهمون اومدن نبودم هر وقت مهمون داشتیم من تو اتاق بودم نه اینکه آدم گوشه گیری باشم ولی ترجیح میدادم با کسی گرم نگیرم و تا مجبور نمیشدم حرکتی از خودم نشون نمیدادم! اما اینجا همه چی فرق میکنه اینجا دیگه نمیتونم همه چی رو بندازم گردن بزرگترا و برم تو لاک خودم!!! باید باشم و سعی کنم انقدر خوب باشم که مشکلی پیش نیاد و بعدا عذاب وجدان نیاد سراغم!

اینم بگم که مجبور شدم به خاطر این مهمونای عزیز کار آخر ترجمه مو کنسل کنم

من و ترجمه هام

ساعت از نیمه شب گذشته... سکوتی خواب آور تو خونه حکم فرماست

تا دیشب خیلی بیکار بودم تا حدی که کتابی که از نمایشگاه خریدمو شروع کردم- پر- اما امروز سه تا کار برام فرستادن که باید تا یکشنبه هفته بعد تحویل بدم!!!

از طرفی احتمالا آخر هفته بریم دهات یه سر به بابا بزنیم...شاید همین فشردگی برنامه باعث شده هنوز لپ تاپ رو پام باشه و فکر ترجمه ولم نکنه اما چشمام التماس خواب دارن! هرچند سر رو بالش بزارم حداقل یه ربع طول میکشه خواب برم!


نمایشگاه کتاب

امروز وقتی از خواب بیدار شدم علی رفته بود! ساعت نه و نیم بیدار شدم یه چرخی تو خونه زدم و دیدم ترجمه هم که ندارم دوباره گرفتم خوابیدم!!!

با صدای گوشیم از جام بلند شدم، علی بود! گفت امروز بریم نمایشگاه کتاب؟! یادم نیست دقیقا چی جواب دادم که علی گفت اگه تو پایه باشی به صدیقه اینا (یعنی خواهراش) میگم... گفتم باشه بریم! بلند شدم سینه مرغ درآوردم و سوخاری کردم تند تند خوردیم و راه افتادیم! من و علی و خواهرش و برادرش بودیم...ساعت سه و نیم رسیدیم... وقتی تو مصلا بود من دو دفه رفته بودم اصلنم از جاش خوشم نمیومد نمیتونستم با جاش ارتباط برقرار کنم!!! شاید چون از جو تهران خوشم نمیاد هرچی که بود وقتی رسیدیم به سمت پارکینگ هدایت شدیم و از اونجام سوار اتوبوس شدیم تا محل نمایشگاه!!! 

من و علی که اصلا به قصد خرید کتاب نرفته بودیم چون روزای بی پولی مون رسیده اما خواهرش قصد خرید داشت... از ساعت سه و نیم تا شیش گشتیم، خواهرش که کلی کتاب خرید اما من و علی هم که البته بهتره بگم من دو تا کتاب 1984 و پر رو برای خودم خریدم و یه کتاب ترکی برای بابام!

تا سوار ماشین شدیم که برگردیم زدیم رو رادیو تا بازی های لیگ برترو دنبال کنیم اما زجر کشیدیم حداقل من که دیوانه شدم گزارش گرا بلد نبودن رادیویی گزارش کنن و ما هم که تی وی عادت کردیم ولی هرچی بود چون اوضاع به نفع پرسپولیس بود میشد تحمل کرد!!!

الانم بعد از اینکه دو قسمت از گیم آو ترونز!!! رو دیدیم علی خوابش برده، منم که قصد دارم بابونه بخور بدم... خسته شدم انقدر سردرد و قلنج شدن و سینوزیتو تحمل کردم!