لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...
لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...

من و ترجمه هام

با دل گندگی تمام از ساعت هفت غروب تا حالا بیرون بودم!!!!

سه صفحه و نیم از کارم مونده و فردا راهی سفریم!

امروز از صبح فقط کارم ترجمه بود... ظهر بود مسئولمون زنگید که یه صفحه کاره تا نیم ساعت دیگه!!! ترجمه ایدم و براش فرستادم

ساعت هفت بود که علی از مدرسه اومد و رفتیم خونه دایی ش که از کربلا اومده بود! از اونجام خونه خواهرش که از مشهد اومده بود رفتیم! بعدشم که کل شهرو گشتیم برای سیگار تیر پایه بلند!!!! بابای منم سیگارم که میکشه یه چیز درست و حسابی نمیکشه که بشه پیداش کرد! آخرش که خودمونو انداختیم خونه مامانم شام و الان برگشتیم!

خیلی خوابم نمیاد وبی... (دقیقا وقتی داشتم این جمله رو مینوشتم علی اومد کنارم نشست مجبور شدم صفحه رو ببندم الانم یادم نیست بقیه جمله ام چی بود!!!)

بگذریم

ترجمه مرا میخواند...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.