لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...
لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...

ساده مثل زندگی

خوشبختانه مادر و شب نگه نداشتن که نیاز به همراه داشته باشه!!! ساعت تقریبا شیش از اتاق عمل اومد بیرون و تقریبا ساعت هفت و نیم خونه بودن!

بنده خدا صورتش باد کرده بود و از بینی ش خون میومد! دو تا عروس گیج به ذهنمون نرسید که براش سوپ درست کنیم قبل از اینکه مرخص بشه... تازه از صبحم ناشتا بود! من که بلد نیستم ولی جاری بلند شد درست کرد و دادیم بهش خورد!

چند تا مهمون اومد و پذیرایی و اینا ... دیدم دیگه خبری نیست اومدم بالا صفحه آخر ترجمه رو انجام بدم! یه سروصداهایی از پایین میومد به احتمال اینکه مهمون اومده و جاری دست تنهاست آماده شدم که برم پایین دیدم صدای پسرش از خونه خودش میاد... گفت دختراش اومدن منم اومدم بالا!! منم که اوضاع رو اینجوری دیدم سر خرو کج کردم و برگشتم خونه مون!

قرار بود امروز صبحم ببرنش پیش دکتر... هنوز نرفتم یه سر بهش بزنم


دوس داشتم امروز برم خونه مامانم اما ترجمه دست از سر من برنمیداره!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.