لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...
لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...

بیست و هشت ساله شدم!


بیست و هشت سال پیش تو همچین روزی ساعت حدود پنج بعدازظهر یا شاید دیرتر به  دنیا اومدم! دقیقا تو روزی که بابام ماشین خریده بود و هنوزم وقتی حرف از روز تولد بچه هاش میشه میگه که نرگس قدمش خوب بود ما ماشین دار شدیم!

از وقتی واردسن بیست و یک سالگی شدم دیگه از روز تولدم لذت نبردم! و یادمه قدیم ترها وقتی با کسی نزدیک روز تولد نمیدونم چندسالگیم حرف میزدم و بهم گفت دیگه بزرگ شدی خیلی گریه کردم!!! فکر اینکه بزرگ شدم و دوران بی دغدغه گی داره تموم میشه، فکر پیر شدن، فکر دیگه بچه نبودن منو خیلی ترسوند اما دنیا دنیا گریه کنم چیزی عوض نمیشه و چقدر زود همه چی میگذره

تو دفتر خاطرات دوران نوجوونی چیزایی نوشتم که نشون میده سن بیست و دو، سه سالگی خیلی خیلی برام دور بوده!!!

و حالا باید باور کنم که دارم وارد سن سی سالگی میشم و چقدر میترسم... نمیدونم از اینکه دارم به مرگ نزدیک میشم میترسم یا نمیخوام باور کنم منم پیر میشم! هر چی که هست احساس خوبی نیست و دوست ندارم این احساسو داشته باشم...دلم میخواد از زندگیم لذت ببرم و هر چی بزرگتر میشم خوشحال تر بشم


بگذریم... امروز کلا روز خاطره انگیزی شد، رفتیم خونه مامانم و از اونجا زدیم به دل طبیعت ... هوای اردیبهشت واقعا امسال بهشتی شده و چقدر آدم سیر نمیشه وقتی هوای تمیز طبیعتو تنفس میکنه... الانم با یه سر درد خاطره انگیز تر نشستم به خاطره نویسی!

یه دفه یاد این شعر افتادم:

زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست

هرکسی نغمه خود خواند از صحنه رود

صحنه پیوسته به جاست

خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد...


من و شام روز معلم

دیشب از طرف مدیر مدرسه علی اینابه مناسبت روز معلم شام دعوت بودیم مدرسه شون!!!

من که تاحالا وارد این جو ها نشده بودم مسلما به خودم رسیدم و اونجا هم وقتی خواستن زنونه مردونه ش کنن مقاومت کردم نه اینکه حال بقیه رو بگیرم فقط گفتم اینجا رو دیگه زنونه مردونه نکنید بنده خدا مدیرشون دیگه هیچی نگفت!!!

فک میکردم سخنرانی ای چه میدونم از این مسخره بازی های مراسما داشته باشن اما هیچ خبری نبود... من و علی زودتر از همه رسیدیم معاون مدرسه از بعد از ظهر دیگه نرفته بود خونه... رفتیم مدرسه رو ببینیم .... تاسیس هزار و سیصد و پنجاه و هفت!!! یه مدرسه یه طبقه و کوچیک که مشخص بود معماریش به چهل سال پیش برمیگرده! تازه مدتها به حال خودش رها شده بود چون تو یه منطقه روستایی بود و حالا بعد از قرنها سر و سامونی دادن بهش و شده بود مدرسه بچه های استثنایی بچه های آفتاب!

یه حیاط پشتی بود که معلوم بود از همون اوایل انقلاب دیگه کسی بهش نرسیده بود و از آسفالتش علفای هرز دراومده بود اما تجهیزات کلی مدرسه بد نبود همه چیز داشت حتی چیزی بیشتر از مدرسه های الان یه سالن داشت که احتمالا سالن ورزشی بوده اما الان متروک شده و حتی درش قفل بود! همه چیز قدیمی بود از بلندگوی خیلی قدیمی ای که اون بالا نصب شده بود و هیچ کس حواسش بهش نبود تا سکوی سنگی که برای سخنرانی های مدیر و معاون درست شده بود... به حدی همه چیز قدیمی بود که دلم گرفت و تصور کردم تقریبا چهل سال پیش کیا اینجا درس خوندن و معلما و مدیرا چه شکلی بودن! 

خلاصه که نیم ساعت بعد از ما کم کم بقیه معلما و مدیر پیداشون شد... اما نه از سخنرانی خبری بود و نه از کارهای دیگه که سرگرم کننده باشن! فقط نشستیم و نشستیم! اولش آش خوردیم دست پخت خواهر یکی از معلما...خیلی خیلی خوشمزه بود... اما انقدر زیاد بود که من مطمئن بودم دیگه شام نمیخورم!... بعدشم میوه آوردن و چای! وقتی هم که همه کاملا جمع شدن وقت شام رسید! اصلا فکر نمیکردم شامش انقدر خوشمزه باشه... به خصوص که من جوجه هم دوست ندارم اما این یکی واقعا یه چیز دیگه بود که حتی من که فک میکردم اصلا جا ندارم نصفشو خوردم... بعد ازشام من برای یه کار کوچیک رفتم داخل مدرسه دیدم دو تا از خانوما دارن تو آشپزخونه ظرف میشورن... منم رفتم کمک کردم تا زودتر تموم شه همونجا هم کمی آشنا شدم باهاشون اما در کل جو خیلی صمیمانه ای نبود... بعد از بستنی و اهدای هدایای روز معلم همه چیزو جمع کردن و راهی خونه شدیم! 

ما که بالاخره شاخ غول و شکستیم و ماشین خریدیم با ماشینمون رفته بودیم...چقدر علی رو اذیت کردن همکاراش! 

در کل باید بگم خوب بود مخصوصا خوردنی هاش که عالی بودن حتی چایی ش!!! ولی انتظار داشتم جو خیلی دوستانه تر اینا باشه...علی تو راه برگشت میگفت آموزش و پرورش جو خیلی بدی داره اگه جو صمیمانه میشد ممکن بود یکی پیدا شه و بره زیر آب بزنه!!! یعنی حالم بد شد از این همه دل سیاه

من و کیک پزی

امروز بعد از قرنها کیک پختم!!!

اومدم خلاقیت بخرج بدم تو مایع ش شیره خرما ریختم و تیکه های خرما رو انداختم توش! البته اینو از تی وی یاد گرفته بودم اما اون طرز درست کردن کیکش فرق میکرد من گفتم بزار بجای پودر کاکائو از یه چیز طبیعی استفاده کنم...خلاصه که گفتم پناه برخدا هر چی شد بشه! ریختم تو این قالبای ژله ای ....اول اینکه یادم رفت کفشونو روغنی کنم...بعدشم که انقدر که این قالب شل بود منم تا کله این قالبارو پر کرده بودم که دیگه نمیتونستم بلند کنم این قالبای رو اعصابو...دیوانه شدم تا گذاشتمشون تو فر ... علی که اومد خواهرشم آورد...منم گفتم بوش پیچیده وقتی آماده شد میارم میخوریم...چشمتون روز بد نبینه از قالب درآوردم اما مگه در میومدن این کیکا!!! همه قسمت خوش مزه ش که میشه تیکه های خرماش موند تهش و درنیومد!!!

کلی جلوی خواهر شوهر سعی کردم شیک و مجلسی دربیارمشون اما بی ادبا همراهی نمیکردن...خلاصه که هر چی بود درب و داغون از اون قالبای بی ادب تر درآوردمشونو یکی شو گذاشتم جلوی خواهر شوهر!!! اما تا نپرسیدم مزه ش چطور شده نگفت خوشمزه ست... اما وقتی ام پرسیدم گفت خیلی خوشمزه شده


اینم از داستان کیک پزی ما... این بار هم از قیافه ش (منظورم رنگ کیکه) و هم از مزه ش راضی بودم

به نام پدر

از دیشب میخوام درباره بابام بنویسم...کسی که از بچگی جز ترس چیزی منو به اون وصل نمیکرد...مردی که میگن جوونیاش خیلی بداخلاق بوده و برای همه عجیبه چی شد که مامانم حاضر شد زن اون بشه!

اینکه ماجرای ازدواج پدر و مادر من چه جوری بود باید بگم هیچ چیز عاشقانه ای این بین نبوده که هیچ،  یه اجبار خودنخواسته هم از طرف مامانم وجود داشته! البته خیلی هم جای تعجب نیست چون همین الانشم عاشق و معشوق کم پیدا میشه که با هم ازدواج کنن!

بگذریم... نه من که هیچ کدوم از خواهر و برادرام از بچگی نتونستیم با بابام رابطه خوبی برقرار کنیم و یه علت بسیار بسیار بزرگش مامانمه! به خاطر همون اجبار اولیه مادر مورد نظر تصمیم میگیره یه جور لج بازی رو وارد زندگی کنه یا شایدم اخلاقای بسیار بد بابای مورد نظر باعث شده اما هرچی که بود من مامانو مقصر میدونم ... این ترس و رابطه خیلی ضعیف شکل گرفت تا حدی که من الانم بعداز تا سه روز دیگه بیست وهشت سال زندگی نتونستم با بابام دوستانه حرف بزنم یا احساس راحتی کنم!

اما همه این حرفا رو گفتم که بگم اگه الان دقیقا الان من قادر به ایجاد رابطه خوب با بابام نیستم شاید کمیش به خاطر اخلاقای بد بابام و ترسو بودن مامانم بوده باشه اما خودمم مقصرم... اینو باید اضافه کنم که بابای من با گذشت زمان و پیر شدن و ریختن کرک و پرش دیگه به بداخلاقی اون موقع هاش نیست و ای کاش بود....که اگه بود همینو بهونه میکردم برای این ارتباط بد!!! ولی الان چرا نمیتونم به بابام بزنگم و مثل یه دختر بابایی باهاش حرف بزنم!!! دختر بابایی! اصلا نمیتونم این دوکلمه رو کنار هم درک کنم... نبودم هیچ وقت و چقدر دلم میخواست باشم شاید برای همینه که دوست دارم اگه خدا فردا بهم دختر داددخترم بیشتر از اینکه مامانی باشه بابایی باشه حتی پسرم....یه حس سرخورده ای دارم که شده عقده! 

چقدر بده که من تاحالا به بابام نگفتم دوستت دارم... تا حالا با علاقه و یهوویی بوسش نکردم... بغلش نکردم و چقدر گاهی حس میکنم این مرد به همه اینا نیاز داره و بیشتر از اون من....


گاهی حس میکنم خیلی آدم بدی ام ... خیلی بی احساسم... دوست ندارم اگه روزای بعد از پدرمو دیدم با خودم بگم ای کاش فقط یه بار دستشو میبوسیدم... 

ماهی نیمه جون!

دیدن ماهی مرده خیلی بده

ولی دیدن لحظه های آخر زندگی ماهی خیلی بدتره...

و من هر دو رو تجربه کردم!!!....

چقدربده ببینی ماهی بیچاره داره میمیره اما هیچ کاری از دستت برنیاد! هرچی علی سعی کرد با پایین آوردن دمای آکواریوم حالشو بهتر کنه فایده نداشت!

الان که داشتم به آکواریوم نگاه میکردم یاد اون روز افتادم و چقدر دلم شکست!


دقیقا تو این لحظه سه تا بچه پرسروصدا اومدن بالا!!! مغزمو خوردن و رفتن!

بالاخره یه قسمت از این سریال شهرزاد حالمو خوب کرد! هر چند شاید قسمت بعدی گند بزنن به این حال خوب ولی لحظه رو باید دریافت!

دیگه اینکه الان رفتم تی وی رو روشن کردم به خیال اینکه سه شنبه ست و جام باشگاه ها داره!  دیدم نود داره پخش میشه منم تا یادم اومد پرسپولیس چه گندی هفته پیش زد سریع خاموشش کردم!!!