لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...
لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...

هستم

تنهام!

علی از مدرسه اومد رفت دنبال ماشین و من دستمو گذاشتم زیر چونه ام دارم سعی میکنم حرفی از مغزم بکشم بیرون....

بالاخره ترجمه لعنتی رو تحویل دادم... چقدر اذیتم کرد از همکارم خواسته بودم پنج صفحه آخر کارو کمکم کنه البته با هماهنگی مسئولمون ...از نظر فکری کم شدن تعداد صفحات تو روحیه ام خیلی تاثیر داشت ولی مجبور شدم سه ساعت وقت بزارم و ویرایش کنم سبک نگارشی با من فرق داشت، خلاصه که پدرم دراومد تا تموم شد

الانم یه کار دیگه دستمه که تا چهارشنبه وقت داره

راستی امروز روز معلم بود...روز علی!!!!

زندگی خراب کن های لعنتی

امروز یکی از سخت ترین روزایی که تا حالا داشتم!!!

عصبی و خسته ام...نمیدونم چرا تموم نمیشه این حالت!

دلم میخواد همه این روزا خواب باشه!فکرم بدجور مشغوله. دیشب مثلا بعد از اون ناراحتی های الکی! گفتم میریم خونه مامانم شام روحیه مون عوض میشه ولی اوضاع کاملا برعکس شد

رفتم دیدم خواهر کوچیکه خودشو تو اتاق حبس کرده ... همه هم از دلیل کارش اظهار بی اطلاعی میکنن! منم گفتم شاید خسته عروسی برادر همسر بوده نرم پیشش شاید خودش درست شه! اما از اونجایی که این قضیه بو داشت آخر وقت با خواهرا رفتیم اتاق ببینیم چشه!

چقدر توضیح دادنش سخته...هر چی میگردم نمیتونم جمله هایی که به درد این موضوع میخوره رو پیدا کنم...اصلا نمیدونم توضیحش درسته یا نه یا اصلا قابل باوره!!! 

نمیدونم چقدر با محیط هایی که پر از دورویی و از پشت خنجر زدنه آشنایی دارید! نمیدونم قبول دارید هستن آدمایی که به دنبال خراب کردن زندگی دیگرونن و برای رسیدن به هدفشون از هیچ لحظه ای از زندگی شون دریغ نمیکنن!!! 

اما من قانع شدم که هستن این جور آدما اما چون خودم تو همچین محیطی بزرگ نشدم زندگی کردنم تو همچین خاندانی مسلمن برام آسون نیست! حالا خواهر من دقیقا همین احساس زندانی بودن بین کسایی رو داره که به خون هم تشنه ان اما به روی هم میخندن تا بتونن فرصتی برای خنجر زدن پیدا کنن! این خلاصه دلیل حال خراب خواهر من و خیلیای دیگه ست اما چی کار میشه کرد؟!

شاید تنها حسن قضیه به این باشه که خود همسر و خانواده اصلیش جزو این آدمای زندگی خراب کن نیستن اما خوب میدونن چطوری گلیم خودشونو از آب بیرون بکشن! 

به شدت درکش میکنم اما تو محیط بسته ای مثل این شهر و این مملکت آیا این دلیل میتونه برای اطرافیان قانع کننده باشه!

نمیدونم شایدم ما داریم قضیه رو بزرگ جلوه میدیم...نمیدونم

صرفا جهت اطلاع

از قرار معلوم اینجا هم نمیشه حرفای دلتو بزنی بدون اینکه بعضی ها خیال برشون داره!!!

اختلافای بین هر زن و مردی که زیر یه سقف زندگی میکنن یه اتفاق تقریبا معمول تو همه دنیاست، اصلا دو تا خواهر هم نمیتونن همیشه با هم خوب باشن چون هر آدمی یه جوریه و این بحث ها و حتی قهرها طبیعیه!

اگر من میام اینجا و از بعضی اختلافات کوچیک واقعا کوچیک خودم با همسرم مینویسم به این معنا نیست که از زندگیم راضی نیستم و احساس تنهایی میکنم یا هر چیز دیگه! فقط علتش اینه که دوست دارم حرفای دلمو یه جا ثبت کنم که گاهی حتی همین حرفا، انقدر از روی ناراحتی و عصبانیت نوشته میشه که اصلا حقیقت ندارن یا به اون شوری ای نیستن که من مینویسم!

خلاصه که لازم دیدم تا بعضی چیزا رو روشن کنم 

دلیل اصلی

عصبانیت دیشبم از جایی شروع شد که داشتیم از تالار بیرون میومدیم...آقای داماد (که خاندان علی اینا نمیدونم رو چه حسابی دل خوشی ازش ندارن!!!!!!!) جلوی در وایساده بود واسه تبریک و خداحافظی و اینا!

من سعی کردم با خوشرویی تبریک بگم و آرزوی خوشبختی کنم داماد محترمم خیلی با متانت جواب داد و انگار منتظر بود تا علی هم چیزی بگه! ولی علی بدون اینکه نگاه بکنی به اون بنده خدا زیر لب یه خداحافظی خشک و خالی کرد و رد شد...کاملا حس کردم که اون داماد بیچاره چقدر شوکه شد از این حرکت علی !

این اخلاق این خانواده تا مدتی پیش کمتر تو وجود علی بود یا شاید زیاد نشون نداده بود اما اخیرا به حدی خودشو نشون داده که حس میکنم اصلا علی خودش استاد خانواده شه تو این اخلاق بد!

اصلا برام قابل هضم نیست وقتی هنوز کسی رو ندیدی بدترین چهره رو ازش بسازی، هر چی دوس داری دربارش بگی و آخرش وقتی برای اولین بار دیدی این جمله سرتاپا مسخره رو بگی که یه لول (level ) از چیزی که فکر میکردم بهتر بود!!! اونم با چه افتخاری

از دیشب خیلی سعی کردم این قضیه رو برای خودم هضم کنم همون موقع که فکر خام میکردم که علی در حال معامله ماشینه!!! این موضوع تو ذهنم وول میخورد و با خودم میگفتم با اومدن علی و پیش کشیدن بحث ماشین تازه خریداری شده این موضوع فراموش میشه یا حداقل به زمان دیگه ای در گوشه ای از ذهنم موکول میشه اما وقتی علی دست خالی برگشت واقعا نمیتونستم ناراحت نباشم! و بدتر از اون وقتی پرسپولیس گل خورد و علی خوشحال شد دیگه تحملم تموم شد! اما قدیما وقتی تحملم تموم میشد واقعا شروع به داد و بیداد میکردم، گریه میکردم و همه چی رو بهم میریختم اما از وقتی علی اومده تو زندگیم فقط سکوت میکنم حتی وقتی علی ازم میپرسه چی شده میگم ولم کن حوصله ندارم!!!

این اصل ناراحتی و عصبانیت منه که سعی کردم آخر شب برای علی توضیح بدم ولی انگار علی بهش برخورده بود که هرچی سعی کرده بود نتونسته بود منو آروم کنه و اخمامو وا کنه! الانم در هاله ای از قهر باهم به سر میبریم

ولی من هنوز نمیتونم این اخلاق خاله زنکی این خاندانو تحمل کنم... گاهی فکر میکنم درست انتخاب کردم یا نه!!!!!!

گندش برنن

حوصله هیچ کس و هیچی رو ندارم

در این لحظه آنقدر ناراحت و عصبانی ام که فقط دلم میخواد همه چی رو بکوبم به هم، با من باشه انقد داد میزنم تا گلوم پاره شه!!(

گند همه چی رو در میاراین از علی که رفته و دست خالی برگشته

اینم از پرسپولیس به درد نخور که تو حساسترین هفته های بازیا گند میزنه با این بازی کردنش!!

لعنت به هر چی ماشینه

لعنت به هر چی فوتباله

لعنت به این روزا که ... ولش کن بابا!