-
شنا. زکام. بی اعصابی
چهارشنبه 30 خرداد 1397 02:05
زور داره بخاطر زکام نتونی بخوابی! شاید نشه بهش گفت زکام چون هر بار که از شنا میام این بساطمه احتمالا حساسیت به کلره. انقدر عطسه کردم و اب ریزش داشتم که اعصابم بهم ریخته. خدا رو شکر کلاسام تموم شد میخوام یه مدتی نرم این دماغ بدبختم یه نفسی بکشه. باخت مصر یا بهتر بگم برد روسیه هم بیشتر گند زد به اعصابم. خدا کنه فردا یا...
-
چهارسال گذشت!
یکشنبه 27 خرداد 1397 02:57
روزی که گذشت سالگرد ازدواج مون بود. چهار سال پیش در چنین روزی من و علی مراسم عروسی مونو گرفتیم. چهار سال خوب و کمی بد! بد بخاطر رفتن مصطفی! که اگر بود الان بیست و نه ساله بود و احتمالا متاهل شده بود. خدایا! وقتی به این چیزا فکر میکنم نفسم میگیره. زندگی نکرده مصطفی. عشقی که هیچ وقت تجربه ش نکرد. یه زندگی دو نفره ساده...
-
زندگی دوباره شروع شد!
پنجشنبه 24 خرداد 1397 21:31
ماه رمضون تموم شد و جام جهانی شروع شد. چه خبرایی از این بهتر! خیلی وقت بود منتظر این دو تا بودم. البته امیدی به تیم ملی مون ندارم اما همیشه هیجان جام جهانی بالاست! الانم که روسیه عربستانو زد. از فردا برنامه فشرده درس خوندن دارم. باید تو این بیست روز خودمو واسه آزمون استخدامی آماده کنم! کلاس شنامم باید تموم کنم و شاید...
-
ماه رمضان، ماه میهمانی خدا!
سهشنبه 22 خرداد 1397 02:17
ماه رمضون تموم شو لطفا! خسته شدم. نه ساعت خوابم معلومه نه بیداری. نه زمان خوردنم معلومه نه مقدارش! سحری که میپیچونم و اکثرا به کمترین چیزها قانع میشم چون حوصله ندارم برای یه نفر آشپزی کنم، ساعتشم که متغیره، از دو تا چهار! آزمون استخدامی شرکت کردم اما نمیتونم درس بخونم، تو طول روز همش صغعف دارم، فقط میخوابم یا دارم...
-
شب قدر
جمعه 18 خرداد 1397 00:07
امسال شبای قدر برای من فرقی با بقیه شبا نداشت. هیچ حسی نسبت بهش نداشتم و اصلا حوصله دعا خوندن نبود! مدتهاست که نمیدونم با خودم چندچندم! دلم میخواد بفهمم کجای کارم، دارم کدوم وری میرم، الان درستم یا اون موقع که تا سحر جوشن و نماز و دعا داشتم؟! حاضرم شده لحظه آخر عمرم بفهمم خدا هست حتی اگر منو به خاطر زندگیم ببره جهنم....
-
بدون منم خوش میگذره؟!
شنبه 12 خرداد 1397 00:53
انتظار احمقانه ایه اگه فک کنی چون تو با همسر تو سفر به روستای پدریش همسفر نیستی پس به اونم خوش نمیگذره! امل من واقعا اینطوری فکر میکردم شاید برای همین الان با برگشتنش و اومدن به خونه خودمون خیلی سرحال نیستم! اینکه علی سفرش رو به افطاری پدر من ترجیح داد یه مسئله دیگه ست اما اینکه بهش انقدر خوش گذشته که حتی یه سوال از...
-
خانه سبز!
جمعه 11 خرداد 1397 03:47
وقت سحر... خانه تاریک پدری... نشسته بر مبل... منتظر بیدار شدن مادر! بعد از مدتها شب را در خانه پدری گذراندیم! اینکه من امشب و احتمالا فردا اینجا چه میکنم بحث دیگری ست اما باید بگویم که خانه پدری چیز دیگری ست.. اینجا همیشه برای تو جا هست...!
-
اردیبهشت
دوشنبه 3 اردیبهشت 1397 17:17
دارم سی ساله میشم! کی باورش میشه؟! نصف عمرم گذشت، کجا رفت؟! چی شد این سی سال؟! بقیه ش چی میشه!!! هییچ وقت نتونستم از نزدیک شدن روز تولدم خوشحال باشم، همیشه هر تولد برای نشونه بزرگ شدن و پیر شدن بوده! این خودش نشونه افسردگی نیست؟!!!
-
عینک آفتابی
دوشنبه 27 فروردین 1397 14:56
همه دعواها تقریبا منشا احمقانه یا بچگانه ای دارن، بخصوص دعوای بین زن و شوهر! دلیل دعوای من و علی عینک آفتابی بود، باورتون میشه عینک آفتابی!!! چطوری میشه باور کرد خواهر شوهر کاملا ناخواسته به جای یه جفت عینک آفتابی، یه دونه خریده از زاهدان! نمیشه دیگه، یعنی تهش یه بدجنسی هست! این تو کت علی نمیره و میگه عمدی نبوده!...
-
سال نو، حال نو!!!
دوشنبه 27 فروردین 1397 14:47
سال جدید شروع شده و خیلی زود یه ماه ازش گذشت! امسال برخلاف پارسال که از روز ششم عید تا دوازدهم به سفر بودیم، مسافرت خاصی نرفتیم، فقط یه شب خونه ییلاقی خواهر شوهر بزرگ بودیم و دوشب روستای پدری! سال جدید شروع خوبی داشت، امیدوارم در ادامه هم خوب باشه. امسال سی ساله میشم، تقریبا نصف عمرم گذشت...! پ.ن: صدای آب اکواریوم...
-
آخر سال
دوشنبه 14 اسفند 1396 17:11
خانه تکانی خر است! احساس میکنم به اندازه یه ماه کار دارم انگار وقت کم دارم و حوصله هم ندارم. چقدر دوست دارم چشمامو ببندم سیزده به در تموم شده باشه! مریضم شدم. سرفه هام بدتر شده و جمعه چهلم خاله مه و ترجمه هم دارم. خلاصه که وضعیت به هم وریه، تازه تنبلیه خودمم باید اضافه کنم!
-
...
یکشنبه 8 بهمن 1396 23:32
خاله رفت... پذیرفتنش خیلی سخته و تلخ. حتی گفتنش آزاردهنده ست! تازه وقتی بزرگتری رو از دست میدی میفهمی چقدر قدرشو ندونستی و چقدر دلت میخواد زمان به عقب برگرده. خاله من یه پیرزن کوچولو بود. مهربون و از خود گذشته. از اون آدما که از دست دادنشون حتی تو این سن و سال آسون نیست. خاله من تا وقتی بود لذتی از زندگیش نبرد. سرگذشت...
-
هستم
پنجشنبه 5 بهمن 1396 10:17
حرف زیادی برای گفتن ندارم! خاله از آی سی یو رفته بخش، دیروز مادربزرگ داماد رو به خاک سپردیم، امروز من خانواده ام رو دعوت کردم شام! میخواستم بعد از یک سال و نیم همه رو با هم دعوت کنم اما خواهر بزرگه که باید بره همراه خاله بیمارستان وایسه، خواهر دومی ام که مادربزرگ شوهرش فوت کرده! اونجوری که میخوام دورهمی نمیشه اما دیگه...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 15 دی 1396 12:18
دلم میخواد با یکی حرف بزنم...! چرا آشناها تو این مواقع غریبه ترین ها میشن؟! چرا گاهی زندگی انقدر مسخره میشه؟ چرا وقت هایی که باید دیده شی، نمیشی؟!!!
-
خیر و شر
پنجشنبه 7 دی 1396 18:36
یه اجبار به زبون نیومده ای منو اینجا وسط مجلس هفتم پدرشوهر خواهرشوهر نشونده!!! اصلا اهل شلوغی نیستم چه عزا چه عروسی، بخصوص که مجبور باشم دو سه ساعت بشینم و به در و دیوار نگاه کنم تا شام بدن بریم! هرچند همین اجبار باعث شد بعد از مدتها بیام و بنویسم! جاری ها به بهانه بچه هاشون نیومدن به مراسم شام و من نتونستم بپیچونم...
-
گریه کن، گریه قشنگه...
چهارشنبه 22 آذر 1396 16:16
امروز برای بشر گریه کردم، برای همه زندگی ها! از روز اول خلقت تا حالا! برای تمام عشق های نافرجام، برای تمام راه های نرفته، برای حرفهای نزده، برای تمام آرزوهای به گور رفته! برای تمام قلبهای شکسته... و هنوز متحیرم از این سخت جانی بشر! و جز آهی از سینه انگار جوابی نیست برای این تلخی های ناگزیر! شاید چون آدم پوچگرایی هستم...
-
بچه
چهارشنبه 22 آذر 1396 12:44
چند وقت پیش تو گروه دوستای دانشگام یکی از بچه ها یه مطلبی گذاشته بود به نقل از روزنامه نیویورک تایمز!!! با موضوع بچه دار شدن یا نشدن! خلاصه ش این بود که میگفت آدما دلایل شون برای بچه دار شدن اصلا قانع کننده نیست و چند تا از دلیلهای مردم واسه بچه دار شدن رو آورده بود و بعدش سریع خودش نقضش کرده بود. بچه های بچه دار...
-
نه به حجاب اجباری
جمعه 17 آذر 1396 00:20
بعدازظهریه خیلی عصبانی بودم! از اینکه هیچ دلیلی وجود نداره کسی حتی شوهرم به جای من تصمیم بگیره کجا این چادر وامونده رو بپوشم، کجا نپوشم اما دین و سنت و درد بی درمون این حق رو بهش میده! داشتیم میرفتیم جلسه شعرخوانی. من نمیخواستم چادر سر کنم یکی دو بار گفت منم اخرش گفتم فقط ورمیدارم ولی نمیپوشم. نشستیم تو ماشین. بحث مون...
-
زندهام
سهشنبه 14 آذر 1396 00:15
بعد از یه سرماخوردگی شدید کمی حالم بهتره! در حدی حالم بد بود که مادر شوهر رو سه طبقه بالا کشوند تا منو بفرسته دکتر! نمیخواستم برم قصد داشتم دوره شو بدون دارو بگذرونم ولی نتونستم روی مادرشوهر رو زمین بندازم! خلاصه که باید قدر سلامتی رو دونست و این حرفا! الانم نشستم پای نود و حالم چقدر بهتر شد با حرفای کیروش. خیلی...
-
عذاب وجدان
چهارشنبه 1 آذر 1396 06:51
گاهی وجدانت خیلی ااذیتت میکنه اونقدر که دلت میخواد ییا خودتو نابود کنی یا اونو! بدجور از دست خودم شکارم. خیلی از دست خودم عصبانی ام. خیلی دلم میخوادمیخواد خودمو بزنم! وقتی این وقت صبح مینویسی یعنی یه مرگت هست. تو رو خدا روزی. سه بار با خودتون بگید آدم باش، خودتو عقل کل ندون، خفه شو و به زندگی خودت برس، حق نداری باعث...
-
درد دل
دوشنبه 29 آبان 1396 06:38
خیلی از ما خانمهایی که هنوز بچه نداریم ممکنه تز های مختلفی برای تربیت بچه مدنظرمون باشه و خیلی اوقات به بقیه به خاطر تربیت اشتباه فرزندان شون خرده میگیریم ولی درست گفت دکتر شریعتی که با کفش دیگری راه برو بعد قضاوت کن! اما خواهش میکنم خانمهای بچه دار اجازه ندید بیماری فرزندتون باعث بشه که بهش اجازه هرکاری بدین و فقط...
-
درد کمی نیست
پنجشنبه 25 آبان 1396 01:53
خوابم نمیبره! از رنجی که میکشیم! از زلزله. بلای زمینی! و زنده موندنهای بعد از اون! آدمهایی که دقیقا تو همین لحظه گرفتار چندین بلان! خانه خرابی، بی کسی، سرما، گرسنگی و نمیدونن یقه کی رو میتونن بگیرن، از کی شاکی باشن و تنهان! خوابم نمیبره از این همه رنج و از نامردی بعضی آدمها! به جای همدردی دزدی میکنن و به جای کمک...
-
زلزله
دوشنبه 22 آبان 1396 14:25
دیشب زمین لرزید اما تا امروز صبح خبر نداشتیم فقط یه لرزش ساده نبوده که یه فاجعه بوده! آمار کشته شده ها هر لحظه بالاتر میره و خانواده های بیشتری عزادار و آسیب دیده میشن! تلخی این قضیه وقتی بیشتر میشه که به جای همدردی بعضی به شوخی میگیرن قضیه رو و دوباره حماسه سازان سرزمین مون شروع به ساختن جوک ها میکنن! و از او تلخ تر...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 20 آبان 1396 19:01
دیوانه میشوم به تو که فکر میکنم... مگر میشود باشی و نباشی؟ مگر دل من چقدر طاقت دارد که بودنت را ببیند ااما نباشی؟! تو رفتی و سوزاندی هر چه بود و نبود، ای کااش میگفتی چرا؟!... چرا فکر کردی یک سنگ جای تو را میگیرد؟ ای کاش خاطراتت را هم با خود میبردی... امروز میفهمم «یک سال گذشت» یعنی چه!
-
چرا رفتی... چرا من بی قرارم؟
چهارشنبه 17 آبان 1396 13:39
فردا سالگرد رفتن مصطفی ست! دردناک ترین اتفاق زندگی پارسال تو همین روزها رقم خورد! و شام خونه خواهرم برام شده بدترین خاطره زندگیم چون دقیقا همون شب خبر دادن مصطفی حالش بده! و ما چه شبی رو گذروندیم! وقتی به اون شب و شبهای بعدش فکر میکنم باور نمیکنم من همون کسی هم که پارسال با علی اولین کسایی بودیم که بهمون خبر دادن! و...
-
چقدر
دوشنبه 15 آبان 1396 14:25
چقدر حرف دارم برای گفتن و چقدر حرف دارم برای نگفتن! از گفتن گفتنی ها میترسم، که شروع کنم و تمام نشود و از نگفتن نگفتنی ها که رسوب کند در وجودم و تمام شوم...!
-
یه روز پرکار!
پنجشنبه 11 آبان 1396 12:28
زندگی یعنی بیشتر از ده ساعت ناشتا بودن، بعدش آزمایش خون دادن و بعد با شکم گشنه و فشار پایین با جای خالی ماشین مواجه شدن!!! تازه آخرشم با دعوا راهی خونه شدن. داستان امروز ما این بود! دیروز که رفتیم پیش متخصص قلب بعد از نوار قلب و اکو و اوکی بودن شون برامون آزمایش خون نوشت که مطمئن شه مشکل از کم خونی نیست! امروز بعد از...
-
خودم آینده ام رو ساختم...
سهشنبه 9 آبان 1396 07:49
دیدن درگیری دیگرون بین موندن و نموندن تو یه رابطه و تلخی ها و شیرینی هاش منو یاد روزهایی میندازه که هم لذت بخش بود هم خالی! رابطه ای که آینده ای نداره! اینو زیاد شنیدم و تجربه کردم! سالها پیش به کسی علاقه مند شدم، تو اوج یک دنده بودن و پس زدن پسرها! بیشتر از 1000 کیلومتر فاصله بین مون ولی دل من رفته بود! خدایا وقتی...
-
مشکل قلبی نباش
یکشنبه 7 آبان 1396 11:14
از دیشب سمت چپ بدنم بخصوص قشمت قلبم از پشت درد میکنه! الان نمیدونم از قلبمه، قلنج کردم، از معده مه یا چی!!؟ اعصابمو بهم ریخته. البته سابقه این دردها رو دارم بخصوص بعد از فوت مصطفی اما اکثرا وقتی عصبی میشدم شروع میشد و وقتی اعصابم آروم میشد تموم میشد اما این بار از دیشب مونده باهام. قرص پروپرونانول یا یه چیزی تو این...
-
ترجمه های الکی!
جمعه 5 آبان 1396 02:28
بالاخره بعد از مددددتها کار ترجمه انجام دادم! دقیقا زمانی که فکر میکردم دیگه نیست و قرار شد خواهر کاموا بگیره برای پسرخودش و پسر خواهر بزرگه شال و کلاه ببافم و دقیقا وقتی اندازه های زن داداش رو گرفته بودم تا براش مانتو بدوزم بهم پیشنهاد ترجمه داده شد! جالب پیشنهاد دهنده بود. موسسه ای که قبلا براش کار میکردم و رفتم...