حرف زیادی برای گفتن ندارم!
خاله از آی سی یو رفته بخش، دیروز مادربزرگ داماد رو به خاک سپردیم، امروز من خانواده ام رو دعوت کردم شام!
میخواستم بعد از یک سال و نیم همه رو با هم دعوت کنم اما خواهر بزرگه که باید بره همراه خاله بیمارستان وایسه، خواهر دومی ام که مادربزرگ شوهرش فوت کرده! اونجوری که میخوام دورهمی نمیشه اما دیگه نمیشه کاریش کرد!
میخواستم مانتوی خواهر کوچیکه رو تموم کنم امروز بهش بدم اما بدحور به بن بست رسیدم. پارچه کم آوردم، رفتم بخرم فکر میکردم همونو خریدم ولی بعدا دیدم فرق میکنه و تو آستینش موندم. ترجمه هم دارم. خونه هم یه عالمه کار داره. کلا این روزهای ما اینجوری میگذرن
ان شالله خاتون صحیح و سالم برگردن خونه
ایشالا.... مرسی
اخی تسلیت میگم
خوشحال میشم نظرتو در وبلاگم ببینم
ممنون