-
خدای مهربانی ها...
دوشنبه 24 مهر 1396 00:29
هیچی بدتر از این نیست که برادر زاده ت مریض باشه و کاری از دست تو برنیاد! هفته پیش بدون دلیل روشنی تشنج کرد، بردنش بیمارستان و بعد از آزمایشات خون و ادرار و اوکی بودنشون با رضایت برادر مرخص میشه تا امروز دوباره تکرار میشه اما نه تشنج این بار بدنش بی حال شده بوده، حالتی از بیهوشی انگار. امشب بستریه تا فردا ازش نوار مغز...
-
دردسر بزرگ
سهشنبه 18 مهر 1396 01:35
زیر پتو، تو خونه برادر، بخاطر تشنج امروز برادرزاده به این نتیجه رسیدم بچه دار شدن خطای بزرگیه! هرچند شاید خیلی ها این حرف منو ناشکری تلقی کنند اما اونایی احتمالا حرف منومیفهمن که بچه مریض دارن یا...! توضیحش خیلی سخته. وقتی بچه نیست، فقط بچه نیست اما وقتی بچه میاد خیلی چیزا رو با خودش میاره، مثل مریضی! فک کنم من از اون...
-
زنده باش!
دوشنبه 17 مهر 1396 17:48
امروز داشتم مخاطبای تلگرامم رو چک میکردم (از سر بیکاری) یه دفه متوجه شدم شماره موسسه ای که قبلا براش کار میکردم از لیستم حذف شده! سه چهار ماهی میشه که قطع رابطه کردیم ولی حذف شدنش باعث شد نگران شم و بلند شم برم دفترشون! رفتم و به در بسته خوردم! خرت و پرتهای دفتر هنوز سر جاش بود ولی خبری از مسئولش نبود. اومدم بیرون و...
-
مترجم خیاط یا خیاط مترجم!!!
یکشنبه 16 مهر 1396 19:31
یادش بخیر روزهایی که تازه این وبلاگ رو درست کرده بودم روزهای اوج ترجمه من بود! چقدر تیتر من و ترجمه هام داشتم!!! گاهی به حدی سرم شلوغ میشد که به معنی واقعی کلمه وقت سر خاروندن نداشتم اما الان بس که سرمو خاروندم زخم شده کله ام!!!! به کارم شک ندارم اما به این نتیجه رسیدم که استقلال تو ترجمه به همین راحتی هم نیست. از...
-
دوراهی
یکشنبه 16 مهر 1396 01:15
یادمه قدیما یعنی شاید ده سال پیش نمازم اول وقت بود که هیچ، نماز صبح ها رو تا طلوع خورشید سر سجاده بودم! اون موقع ها انقدر نمازمو کند میخوندم که بعضی ها رو خیال برمیداشت که منم کسی ام! نمیشه تارک الصلوه شدن الانمو فقط بندازم گردن علی! قبل از ازدواجم هم نوسان داشتم ولی از وقتی به علی بله گفتم نوساناتم خیلی بیشتر شد...
-
بی تو به سر نمیشود...
شنبه 15 مهر 1396 01:58
اینکه بالاخره ساعت دو شب وقت پیدا میکنی چیزی بنویسی، اونم تو تاریکی یعنی زندگی جریان داره! امروز خونه مامان اینا جمع بودیم با خواهرا و برادرا! معمولا ظهر جمع مون بدون دوماداست و برای شام اونام میان. خیلی به من خوش گذشت تا لحظه ای که علی اومد!!! با چشمهای قررررمز و متورم از گریه! دیدن علی تو اون حال بدجور حالمو گرفت....
-
خوشی...
جمعه 14 مهر 1396 11:55
دیوانه ای بهم پیشنهادداد لیستی از خوشی هایی که ازم نگذشته بنویسم! پیشنهاد خوبیه. فقط زمان بره اما به زودی این کارو میکنم. هرچند شاید اصلا کمکی بهم نکنه یا اصلا پی شون رو نگیرم ولی دوست دارم بدونم چه خوشی هایی هست که از من نگذشته!
-
گلابی باش!
شنبه 8 مهر 1396 22:58
مدتهاست که دیگه این روزها برام معنای خاصی نداره! گذشت روزگاری که پیشواز این روزها رو تو دلمون میگرفتیم، تو عزاداری ها شرکت میکردیم و بیشتر از همه تو سروکله خودمون میزدیم. الان دیگه برام قابل درک نیست و دیگه فکر نمیکنم هر چی بیشتر گریه کنم مقرب ترم!!! اما هنوز کاملا هم از اون روزها کنده نشدم. هنوز گاهی حس میکنم شاید...
-
مرگ پاییز
دوشنبه 3 مهر 1396 07:36
یعنی قراره من تا اخر پاییز با همین احساس کوفتی روزهامو شروع کنم؟! درسته که دیگه پاییز فصل قشنگی برام نیست اما دلم نمیخواد هر روز که از خواب بلند میشم با یه حس ترس نسبت به نزدیک شدن به روز رفتن مصطفی بیدار شم! دائما هم آهنگ شب یلدای محمد معتمدی تو ذهنم تکرار میشه و این حالمو بدتر میکنه! قبل از فوت مصطفی هم تقریبا هر...
-
پاییز بی تو
شنبه 1 مهر 1396 07:33
دیگه پاییز یه فصل معمولی نیست. تو همین فصل و حوالی همین روزها خدا تو رو از ما گرفت! هنوز فکر کردن به تو و به نبودنت نفسم رو بند میاره و چقدر دستمون کوتاهه از رسیدن به تو! هنوز وقتی به اون شب لعنتی فکر میکنم قلبم میگیره و نمیفهمم چطور هنوز نفس میکشم! مصطفی، مصطفی، مصطفی... ای کاش قدر بودنت رو میدونستیم. ای کاش خدا این...
-
مهمان حبیب خداست؟!!!
پنجشنبه 30 شهریور 1396 15:16
از علی فقط پرسیدم زن عموت هنوز اینجاست؟! گفت اره میخوای شام دعوتش کنی!؟ یه سوال ساده که حتی فکرشم نمیکردم به یه شام مفصل تبدیل بشه! اون سفر خر که مثل برج زهرمار رفتم مهمون همین زن عموی علی بودیم. حالا اومده اینجا تا هم بره دکتر و هم بیاد عروسی. با خودم گفتم زشته چند روز ما رفتیم اونجا خوردیم و خوابیدیم حالا که اومده...
-
همیشه پای یک زن در میان است
یکشنبه 26 شهریور 1396 23:17
قرنهاست که زنان به مثابه آیینه ای درشت نمای، این امکان را برای مردان فراهم آورده اند تا خود را دو برابر بزرگتر از آنچه هستند ببینند! ویرجینیا وولف به شدت این جمله درسته...
-
خودسانسوری ممنوع!
یکشنبه 26 شهریور 1396 20:34
نمیدونم چرا آدما عادت کردن خودشون نباشن! زمانی که این وبلاگ رو درست میکردم فکر میکردم جایی دارم تا خود خود خود باشم توش اما انگار اینجا هم با خودم رودربایستی دارم! حقیقت اینجاست که نمیدونم چرا و حقیقتا از چی؟! فقط یه حسی مانعم میشه تا اون چیزی که تو ذهنم میگذره رو بدون سانسور یادداشت کنم! اصلا ماها انگار خود سانسوری...
-
رک بودن یا نبودن.
شنبه 25 شهریور 1396 23:56
نمیدونم چرا ما آدما اینجوری هستیم!!! اگر کسی ایرادمون رو پشت سرمون بگه برامون مهم نیست ولی اگر جلو رومون بگه بهمون برمیخوره! جدا از اینکه اون حرف زده شده واقعا ایراد واقعی مون باشه یا نظر شخصی شخص مقابل، کلا انگار آدما ترجیح میدن همه جلوی روشون احترام بزارن و لبخند بزنن و اهمیتی نمیدن چیزی پشت سرشون زده میشه! اما این...
-
مقاومت الکی نکن
شنبه 25 شهریور 1396 10:43
مجبور شدم اون سفر خر رو برم! وقتی میگم مجبور شدم یعنی تا حد مرگ مقاومت کردم! مطمئن بودم نمیرم شبش تا صبح خوابم نبرده بود و با خودم به این نتیجه رسیده بودم که میمونم و نهایتش به خواهرام میگم بیان پیشم. ساک علی رو بستم و خودم از جام بلند نشدم. علی دست بردار نبود بعد از اینکه نیم ساعت با ماشین ور رفت انتظار داشت من آماده...
-
سفر گاهی خر است
دوشنبه 20 شهریور 1396 13:11
همیشه گفتم سفر خوبه ولی الان میگم سفر خوب خوبه! یعنی سفری که همسفرات خوب باشن، مقصد دوست داشتنی باشه و خودت تازه از سفر نیومده باشی!!! سفر اجباری خیلی هم بده، انقدر بده که همش دنبال راه دررویی! مثلا دارم فکر میکنم بپیچونم با دختر خواهرشوی برم با گروه کوهنوردی لرستان!!! ولی از اونجایی که علی میدونه دارم نیرنگ میکنم نه...
-
تغییر بد
یکشنبه 19 شهریور 1396 21:27
داشتم فکر میکردم از اینجا تا خدا با قبلنا فرق کردم!!! و فکر میکنم مشکل از اونجایی شروع شد که ازدواج کردم! یا شاید چون خانواده همسر دارم یا شاید چون جاری دارم... دلیلش هر چی که هست من دیگه اون آدم قدیم نیستم! قبلا یه آدم رک، یه رو، صاف و ساده بودم ولی الان به لطف حرکت خجسته ازدواج تبدیل به یه آدم دو رو، با شیله پیله،...
-
تناسخ
شنبه 18 شهریور 1396 17:49
البته من به تناسخ اعتقادی ندارم ولی اگر واقعا حقیقت داشته باشه دلم میخواد تو زندگی بعدیم یه سلبریتی باشم! این به این معنی نیست که از زندگی الانم ناراضی ام یا میخواستم سلبریتی باشم نشدم، بیشتر به این معناست که میخوام اون طور زندگی رو هم تجربه کنم! مثلا دلم میخواد امام علی بودن رو هم تجربه کنم، بیشتر به این خاطر که الان...
-
شعر
جمعه 13 مرداد 1396 00:54
کلا شعر گفتن بلد نیستم یعنی بلد نیستم ادامه بدم همیشه تو بیت اول میمونم، مثل این بیت: چاره ای نیست جز اینکه نفسی تازه کنیم هر چه داریم و نداریم هم اندازه کنیم ...
-
من و لحظه های همراهی!
یکشنبه 21 خرداد 1396 19:11
وقتی نشستی کنار زائو و سعی میکنی یه جوری وقتتو بگذرونی تا اذان بشه، به گوشی پناه میاری! وقتی کار به جایی میرسه که گوشی هم دردتو دوا نمیکنه میای اینجا تا از ته ذهن ضعیفت چیزی بیرون بکشی که ارزش نوشتن داشته باشه! حسی که به عنوان خواهر سومی برای زایمان خواهر چهارمی دارم یه چیزی بین مهم نیست و نوبت منم میرسه ست! دوست دارم...
-
استقلال در ترجمه
یکشنبه 7 خرداد 1396 17:33
کم کم باید تو ترجمه مستقل شم! البته به نظر خودم مدتها پیش باید به این فکر میفتادم اما تنبلی مشکل کوچیکی نیست!!! چند وقته انگیزه ام برای ترجمه کم شده فکر کنم بیشتر به خاطر اینه که دارم با واسطه و قیمت پایین کار میکنم. تصمیم گرفتم مستقل شم و برای این کار یه خط جدید خریدم و یه کانال درست کردم. حتی رفتم تو دیوار تبلیغ...
-
عروسی یا تخلیه روانی!!!
چهارشنبه 30 فروردین 1396 16:01
دوشنبه ای که گذشت عروسی دوستم بود. بعد از بیشتر از پنج سال بالاخره میخواستن برن سرخونه و زندگی شون! با چند از بچه های دانشگاه تو این عروسی دعوت بودیم. بیشتر از خود عروسی مشتاق دیدن همدیگه بودیم چون یه سالی میشد که هرکسی مشغول زندگی خودش بود! شاید برای همین همه کسایی که دعوت شدن اومدن! به علی گفته بودم نمیخوام خانواده...
-
سفر
چهارشنبه 23 فروردین 1396 19:01
سفر حال آدم رو خوب میکنه! وقتی احساس میکنی هیچی تو این زندگی شادت نمیکنه و فقط روزهاتو میگذرونی تا تموم شی، سفر کن! دقیقا همون موقع وقت سفره تا از این رخوت و افسردگی نجات پیدا کنی! این حرف عین تجربه منه. تجربه من بعد از فوت مصطفی... که تقریبا از زندگی هیچی نمیخواستم و هیچ انگیزه ای واسه ادامه نداشتم. مخصوصا وقتی تو...
-
دنیای لعنتی
چهارشنبه 25 اسفند 1395 12:19
چرا این سال لعنتی تموم. نمیشه ؟!!! حالم داره بهم میخوره از این زندگی! بعد از رفتن مصطفی همه گفتن چه سال بدیه سال نود و پنج. ولی من نمی تونستم این موضوع رو به سال و ماه ربط بدم اما انگار واقعا امسال سال گندیه! علی معلم، افشین یداللهی!!!تقریبا هر روز داریم خبر مرگ یه نفرو می شنویم، نفر بعدی کیه؟! حالم بدجوری گرفته! حس...
-
... !
چهارشنبه 25 اسفند 1395 00:47
بعد از قرن ها اومدم! اما مثل قبلنا شاد نیستم... داشتم پستای قبلی رو میخوندم، یه حس زندگی توشون هست که الان خیلی درکش نمیکنم! فوت برادرشوهر کوچیکه همه چی رو عوض کرد! غیرمنتظره و وحشتناک... سخت ترین روزای زندگیم رو تجربه کردم! ایست قلبی تو بیست و هفت سالگی!!! هنوز بعد از گذشت چهار ماه نفسم میگیره وقتی بهش فکر میکنم....
-
...
چهارشنبه 26 آبان 1395 23:29
سخت ترین کار دنیا نوشتن از مرگ یه عزیزه! مصطفی رفت...!
-
بدون چادر وارد نشوید!!!
چهارشنبه 19 آبان 1395 15:21
خیلی مسخره ست که بیای خونه خاله ت روضه!!! فقط چون مداح از مانتویی ها خوشش نمیاد مجبور شی رو پله ها بنشینی تا تموم شه این مراسم روحانی!!!! البته کسی بهم نگفته باید اینجا بنشینم و نظرم تو ولی میدونم اگه بدم با بر و بر نگاه کردن خانم ها مواجه میشم ترجیح میدم همینجا رو پله ها بنشینم! البته مشکل فقط اینجا نیست بیمارستان...
-
یه روز خوب
سهشنبه 18 آبان 1395 00:26
امروز با دوستای همیشگیم رفتم دور دور! خیلی اتفاقی حرفمون جوری پیش رفت که برسه به طرز آشنایی من و علی! واکنش شون خیلی برام غافل گیر کننده بود. انتظار داشتم باهام برخورد کنن ولی براشون خیلی جالب بود و میخواستن از جزییات سر در بیارن! منم از خدا خواسته تا جایی که حسم میگفت کارم درسته براشون با آب و تاب تعریف کردم، احساس...
-
من از مرگ میترسم
پنجشنبه 13 آبان 1395 21:23
دیشب دوباره با وحشت مرگ از خواب پریدم، با تپش قلب وحشتناک پریدم سمت سالن چون نمیخواستم تنها تو اتاق بمیرم!!!! خیلی وقت بود اینجوری از ترس مرگ از خواب نپریده بودم! این قضیه برمی گرده به مرگ هادی نوروزی. چون شنیدم نصفه شب ایست قلبی کرد! انگار ترسش افتاده تو دلم!
-
خدا سلامتی بده!
سهشنبه 11 آبان 1395 15:50
امروز ناهار خونه مادرشوهر بودیم... خواهر شوهر هم بود! داشتیم ظرفای ناهار رو آماده میکردیم و حرف میزدیم، یه دفه خواهرشوهر گفت اون دوستم بود که خیلی خوشگذرونه و با مامانش همه جا رو میگرده میگفت مامانم تو کتفش یه خال در اومده بود که خیلی میخارید بردن دکتر و نمونه گیری کردن فهمیدن بنده خدا سرطان پوست گرفته، یه تیکه از...