مدتهاست که دیگه این روزها برام معنای خاصی نداره!
گذشت روزگاری که پیشواز این روزها رو تو دلمون میگرفتیم، تو عزاداری ها شرکت میکردیم و بیشتر از همه تو سروکله خودمون میزدیم. الان دیگه برام قابل درک نیست و دیگه فکر نمیکنم هر چی بیشتر گریه کنم مقرب ترم!!!
اما هنوز کاملا هم از اون روزها کنده نشدم. هنوز گاهی حس میکنم شاید اونطوری بودن بهتر از اینطوری بودنه. الان حال و هوای شهر حالمو میگیره. حس میکنم این مردم سیاه پوش رو درک نمیکنم و دلم میخواست جایی زندگی کنم که آدمهای مثل خودم اونجا می زی اند!
بگذریم...
تو حیاط خونه روستایی پدر یه درخت کوچولوی گلابی هست که هیچ برگی نداره ولی یه دونه گلابی ازش رشد کرده! این گلابی برای من شده نماد توانستن!انگار میخواد بگه برای به بار نشستن نیازی به برگ نداری فقط باید ریشه هات محکم باشه!
پ.ن: میخواستم عکسشو اینجا بزارم اما هر کاری کردم نشد!!!
می گفت :جهان سوم اونجاییه که توش "گلابی" فحشه..
اتفاقا وقتی تیترشو مینوشتم همین اومد تو ذهنم
بنویس
یاد آهنگ یاس افتادم که میگفت
از چی بگم برات.... انتظار داری چه چیزی از جیب من درآد
چشم
شایدم یکی از مراحل سقوط
مهمه که از شک به کجا برسی
به نظرم شک کردن بهتر از کورکورانه پذیرفتنه حتی اگر به سقوط منجر بشه!
سلام
این روزها اینقدر آدم از این متدینین دورویی میبینه که به همه چیز شک میکنه
سلام. شک کردن خوبه، یکی از مراحل کماله!!!!