بعد از قرن ها اومدم! اما مثل قبلنا شاد نیستم...
داشتم پستای قبلی رو میخوندم، یه حس زندگی توشون هست که الان خیلی درکش نمیکنم!
فوت برادرشوهر کوچیکه همه چی رو عوض کرد!
غیرمنتظره و وحشتناک...
سخت ترین روزای زندگیم رو تجربه کردم!
ایست قلبی تو بیست و هفت سالگی!!!
هنوز بعد از گذشت چهار ماه نفسم میگیره وقتی بهش فکر میکنم.
چقدر قدر ندونستم، قدر بودن مصطفی رو. قدر روزای قشنگی که داشتیم. چقدر همه چیز عوض شد با رفتنش! حتی دیگه خندیدنمون از ته دل نیست!
اینو فقط کسایی میفهمن که عزیز از دست داده باشن اونم یه پسر جوون، قد بلند، خوش استیل، مهربون، تحصیل کرده و ...
چقدر از خدا خواستم این روزا فقط کابوس باشه، چقدر التماس کردم منو از این خواب لعنتی بیدار کنه، چقدر خدا نشنید و نخواست بشنوه!!!
تلخه این روزهای آخر سال وقتی تصور میکنی تحویل سال امسال پیشمون نیست...
تسلیت میگم،خیلی حس بد و دردناکیه.
ممنون. بله بدترین حس دنیاست!
روحش شاد.
مرسی...