امروز یکی از سخت ترین روزایی که تا حالا داشتم!!!
عصبی و خسته ام...نمیدونم چرا تموم نمیشه این حالت!
دلم میخواد همه این روزا خواب باشه!فکرم بدجور مشغوله. دیشب مثلا بعد از اون ناراحتی های الکی! گفتم میریم خونه مامانم شام روحیه مون عوض میشه ولی اوضاع کاملا برعکس شد
رفتم دیدم خواهر کوچیکه خودشو تو اتاق حبس کرده ... همه هم از دلیل کارش اظهار بی اطلاعی میکنن! منم گفتم شاید خسته عروسی برادر همسر بوده نرم پیشش شاید خودش درست شه! اما از اونجایی که این قضیه بو داشت آخر وقت با خواهرا رفتیم اتاق ببینیم چشه!
چقدر توضیح دادنش سخته...هر چی میگردم نمیتونم جمله هایی که به درد این موضوع میخوره رو پیدا کنم...اصلا نمیدونم توضیحش درسته یا نه یا اصلا قابل باوره!!!
نمیدونم چقدر با محیط هایی که پر از دورویی و از پشت خنجر زدنه آشنایی دارید! نمیدونم قبول دارید هستن آدمایی که به دنبال خراب کردن زندگی دیگرونن و برای رسیدن به هدفشون از هیچ لحظه ای از زندگی شون دریغ نمیکنن!!!
اما من قانع شدم که هستن این جور آدما اما چون خودم تو همچین محیطی بزرگ نشدم زندگی کردنم تو همچین خاندانی مسلمن برام آسون نیست! حالا خواهر من دقیقا همین احساس زندانی بودن بین کسایی رو داره که به خون هم تشنه ان اما به روی هم میخندن تا بتونن فرصتی برای خنجر زدن پیدا کنن! این خلاصه دلیل حال خراب خواهر من و خیلیای دیگه ست اما چی کار میشه کرد؟!
شاید تنها حسن قضیه به این باشه که خود همسر و خانواده اصلیش جزو این آدمای زندگی خراب کن نیستن اما خوب میدونن چطوری گلیم خودشونو از آب بیرون بکشن!
به شدت درکش میکنم اما تو محیط بسته ای مثل این شهر و این مملکت آیا این دلیل میتونه برای اطرافیان قانع کننده باشه!
نمیدونم شایدم ما داریم قضیه رو بزرگ جلوه میدیم...نمیدونم