خانه تکانی خر است!
احساس میکنم به اندازه یه ماه کار دارم انگار وقت کم دارم و حوصله هم ندارم. چقدر دوست دارم چشمامو ببندم سیزده به در تموم شده باشه!
مریضم شدم. سرفه هام بدتر شده و جمعه چهلم خاله مه و ترجمه هم دارم. خلاصه که وضعیت به هم وریه، تازه تنبلیه خودمم باید اضافه کنم!
خاله رفت...
پذیرفتنش خیلی سخته و تلخ. حتی گفتنش آزاردهنده ست!
تازه وقتی بزرگتری رو از دست میدی میفهمی چقدر قدرشو ندونستی و چقدر دلت میخواد زمان به عقب برگرده.
خاله من یه پیرزن کوچولو بود. مهربون و از خود گذشته. از اون آدما که از دست دادنشون حتی تو این سن و سال آسون نیست. خاله من تا وقتی بود لذتی از زندگیش نبرد. سرگذشت تلخی داشت و شاید بشه گفت مرگ براش سعادت بود. اما خیلی خیلی خیلی سخته نبودنش.
حرف زیادی برای گفتن ندارم!
خاله از آی سی یو رفته بخش، دیروز مادربزرگ داماد رو به خاک سپردیم، امروز من خانواده ام رو دعوت کردم شام!
میخواستم بعد از یک سال و نیم همه رو با هم دعوت کنم اما خواهر بزرگه که باید بره همراه خاله بیمارستان وایسه، خواهر دومی ام که مادربزرگ شوهرش فوت کرده! اونجوری که میخوام دورهمی نمیشه اما دیگه نمیشه کاریش کرد!
میخواستم مانتوی خواهر کوچیکه رو تموم کنم امروز بهش بدم اما بدحور به بن بست رسیدم. پارچه کم آوردم، رفتم بخرم فکر میکردم همونو خریدم ولی بعدا دیدم فرق میکنه و تو آستینش موندم. ترجمه هم دارم. خونه هم یه عالمه کار داره. کلا این روزهای ما اینجوری میگذرن
دلم میخواد با یکی حرف بزنم...!
چرا آشناها تو این مواقع غریبه ترین ها میشن؟!
چرا گاهی زندگی انقدر مسخره میشه؟
چرا وقت هایی که باید دیده شی، نمیشی؟!!!
یه اجبار به زبون نیومده ای منو اینجا وسط مجلس هفتم پدرشوهر خواهرشوهر نشونده!!!
اصلا اهل شلوغی نیستم چه عزا چه عروسی، بخصوص که مجبور باشم دو سه ساعت بشینم و به در و دیوار نگاه کنم تا شام بدن بریم!
هرچند همین اجبار باعث شد بعد از مدتها بیام و بنویسم!
جاری ها به بهانه بچه هاشون نیومدن به مراسم شام و من نتونستم بپیچونم چون بچه ندارم!
خیلی وقته میخوام بیام از شب یلدا بنویسم ولی با گوشی نوشتن برام سخته و همش عقب میفته!
شب یلدای امسال هم عروسی داشت هم عزا! عروسی پسرخاله علی و فوت پدرشوهر خواهرشوهر! نه از عروسی چیزی فهمیدیم نه از شب یلدا! فرداشم که از صبح کله سحر تا بعدازظهر درگیر تشییع این بنده خدا و مراسمش بودیم!
کلا شب یلدای خوبی نبود و همه چیز بهم ور شد.
انگار زندگی سر تا پاش سورپرایزای بد و خوبه...!