انتظار احمقانه ایه اگه فک کنی چون تو با همسر تو سفر به روستای پدریش همسفر نیستی پس به اونم خوش نمیگذره! امل من واقعا اینطوری فکر میکردم شاید برای همین الان با برگشتنش و اومدن به خونه خودمون خیلی سرحال نیستم!
اینکه علی سفرش رو به افطاری پدر من ترجیح داد یه مسئله دیگه ست اما اینکه بهش انقدر خوش گذشته که حتی یه سوال از افطاری دیشب بابام نپرسید برام ناراحت کننده بود! خوبه که بهش بدون من خوش گذشت اما خوب نیست که حتی وقتی اومدیم خونه مون تا نیم ساعت سرش تو گوشیش بود تا برای اینستا ده تا عکس پیدا کنه!
نمیخوام به اون و خودم سخت بگیرم برای همین درباره همه این دلخوری هام باهاش حرف نزدم چون هم خسته بود و خوابالود هم نمیخواستم سفرش رو از دماغش دربیارم!( شاید فردا این کارو کردم :))
وقت سحر... خانه تاریک پدری... نشسته بر مبل... منتظر بیدار شدن مادر!
بعد از مدتها شب را در خانه پدری گذراندیم! اینکه من امشب و احتمالا فردا اینجا چه میکنم بحث دیگری ست اما باید بگویم که خانه پدری چیز دیگری ست.. اینجا همیشه برای تو جا هست...!
دارم سی ساله میشم! کی باورش میشه؟! نصف عمرم گذشت، کجا رفت؟! چی شد این سی سال؟! بقیه ش چی میشه!!!
هییچ وقت نتونستم از نزدیک شدن روز تولدم خوشحال باشم، همیشه هر تولد برای نشونه بزرگ شدن و پیر شدن بوده! این خودش نشونه افسردگی نیست؟!!!
همه دعواها تقریبا منشا احمقانه یا بچگانه ای دارن، بخصوص دعوای بین زن و شوهر!
دلیل دعوای من و علی عینک آفتابی بود، باورتون میشه عینک آفتابی!!!
چطوری میشه باور کرد خواهر شوهر کاملا ناخواسته به جای یه جفت عینک آفتابی، یه دونه خریده از زاهدان! نمیشه دیگه، یعنی تهش یه بدجنسی هست! این تو کت علی نمیره و میگه عمدی نبوده!
میدونم مشکل ندارم این چیزا شده مسئله برام اما اهل بخیه ش میدونن نباید به خواهر شوهر اعتماد کرد!
بگذریم! فقط خواستم بگم همین موضوعات بچگانه زندگی مشترک رو یه کم تلخ میکنه و ما هم که لنگ کوچکترین حرکت از خاندان شوهریم!
سال جدید شروع شده و خیلی زود یه ماه ازش گذشت!
امسال برخلاف پارسال که از روز ششم عید تا دوازدهم به سفر بودیم، مسافرت خاصی نرفتیم، فقط یه شب خونه ییلاقی خواهر شوهر بزرگ بودیم و دوشب روستای پدری!
سال جدید شروع خوبی داشت، امیدوارم در ادامه هم خوب باشه.
امسال سی ساله میشم، تقریبا نصف عمرم گذشت...!
پ.ن: صدای آب اکواریوم تنها صدای زنده خونه ست!