از دیشب میخوام درباره بابام بنویسم...کسی که از بچگی جز ترس چیزی منو به اون وصل نمیکرد...مردی که میگن جوونیاش خیلی بداخلاق بوده و برای همه عجیبه چی شد که مامانم حاضر شد زن اون بشه!
اینکه ماجرای ازدواج پدر و مادر من چه جوری بود باید بگم هیچ چیز عاشقانه ای این بین نبوده که هیچ، یه اجبار خودنخواسته هم از طرف مامانم وجود داشته! البته خیلی هم جای تعجب نیست چون همین الانشم عاشق و معشوق کم پیدا میشه که با هم ازدواج کنن!
بگذریم... نه من که هیچ کدوم از خواهر و برادرام از بچگی نتونستیم با بابام رابطه خوبی برقرار کنیم و یه علت بسیار بسیار بزرگش مامانمه! به خاطر همون اجبار اولیه مادر مورد نظر تصمیم میگیره یه جور لج بازی رو وارد زندگی کنه یا شایدم اخلاقای بسیار بد بابای مورد نظر باعث شده اما هرچی که بود من مامانو مقصر میدونم ... این ترس و رابطه خیلی ضعیف شکل گرفت تا حدی که من الانم بعداز تا سه روز دیگه بیست وهشت سال زندگی نتونستم با بابام دوستانه حرف بزنم یا احساس راحتی کنم!
اما همه این حرفا رو گفتم که بگم اگه الان دقیقا الان من قادر به ایجاد رابطه خوب با بابام نیستم شاید کمیش به خاطر اخلاقای بد بابام و ترسو بودن مامانم بوده باشه اما خودمم مقصرم... اینو باید اضافه کنم که بابای من با گذشت زمان و پیر شدن و ریختن کرک و پرش دیگه به بداخلاقی اون موقع هاش نیست و ای کاش بود....که اگه بود همینو بهونه میکردم برای این ارتباط بد!!! ولی الان چرا نمیتونم به بابام بزنگم و مثل یه دختر بابایی باهاش حرف بزنم!!! دختر بابایی! اصلا نمیتونم این دوکلمه رو کنار هم درک کنم... نبودم هیچ وقت و چقدر دلم میخواست باشم شاید برای همینه که دوست دارم اگه خدا فردا بهم دختر داددخترم بیشتر از اینکه مامانی باشه بابایی باشه حتی پسرم....یه حس سرخورده ای دارم که شده عقده!
چقدر بده که من تاحالا به بابام نگفتم دوستت دارم... تا حالا با علاقه و یهوویی بوسش نکردم... بغلش نکردم و چقدر گاهی حس میکنم این مرد به همه اینا نیاز داره و بیشتر از اون من....
گاهی حس میکنم خیلی آدم بدی ام ... خیلی بی احساسم... دوست ندارم اگه روزای بعد از پدرمو دیدم با خودم بگم ای کاش فقط یه بار دستشو میبوسیدم...
خیلی از باباهای قدیمی اینجوری بودن و نمیتونستیم باهاشون راحت ارتباط برقرار کنیم
همه ی خواهر و برادرات اینجوری ان؟ ارتباط خوبی با پدر ندارن؟
ایشالا که بچه های خودتون اینجوری نشن
هرکدوم به شکلی بله این جوری اند!
منم امیدوارم...البته بستگی به رفتار ما داره ... امیدوارم وقتی پیر میشم حس نکنم بچه هام ازم خیلی دورن