-
نهایت بی حوصلگی
یکشنبه 15 فروردین 1395 21:54
امشب از اون شباست که تو مود هیچی نیستم! شاید به خاطر خواب بعدازظهرمه با اینکه خیلی چسبید ولی الان احساس کسالت میکنم علی ام پاشده رفته با دوستش ماشین ببینه معلوم نیست کی بیاد!!! تو این روزا من چقدر به این ور و اون ور میخورم امروز قبل از خواب اومدم لباس بزارم جالباسی چنان آرنجم خورد به در که تا نیم ساعت از دردش خوابم که...
-
یه دورهمی باحال
شنبه 14 فروردین 1395 22:44
یه نیم ساعتی میشه از خونه دوستم لیلا اومدم! بعد از مدتها امروز بالاخره جور شد همدیگرو ببینیم. ما سه نفریم و هراز چندگاهی دور هم جمع میشیم فکر کنم یه بار درباره این موضوع صحبت کردم...خلاصه که امروز با اینکه خسته از سیزده به در دیروز بودم اما به شوق دیدن دوستام پاشدم برای علی و خودم ناهار گذاشتم ناهارشو دادم و رفتم......
-
سیزده به در
جمعه 13 فروردین 1395 22:43
همین الان از سیزده به در اومدیم خونه...! به حد مرگ خستم و دلم میخواد تا فردا غروب بخوابم ولی علی فردا بعدازظهریه باید پاشم ناهار بزارم سیزده به در امسالم گذشت وخیلی خیلی خوب گذشت.خداروشکر امیدوارم به همه خوش گذشته باشه و امسال بیشتر سالای قبل هوای طبیعتو داشته بوده باشیم!!!!
-
دوازده به در
پنجشنبه 12 فروردین 1395 15:39
سکوت دلپذیری تو خونه حکم فرماست... هرچند دغدغه هایی هست که یه خورده این آرامشو تحت الشعاع قرار میده اما ظاهرا همه چی آرومه و امیدوارم این آرامش ادامه پیدا کنه. هنوز ناهار آماده نیست...مرغ مراحل پایانی پخت رو پشت سر میذاره...برنج درحال دم کشیدنه و همین الان سیب زمینی رو ریختم تو روغن تا سرخ شه! امروز به عنوان خانوم...
-
امروز هم گذشت!
پنجشنبه 12 فروردین 1395 02:31
اینو رو وایت بورد خونه نوشتم...حالا رو تخت لم دادم و به کارایی که امروز انجام دادم فکر میکنم. ظهر رفتیم یه سر پایین روز مادرشوهرو تبریک بگیم. غروبم به پیاده روی تقریبا دو ساعته تا خونه خواهرم داشتیم برای ریختن برنامه واسه سیزده به در اونجا روز مادرو به مادرم تبریکیدم. تنها یادگاری از این پیاده روی درد در ناحیه شست...
-
روز زن روز من...
چهارشنبه 11 فروردین 1395 15:06
امروز یازدهم فروردینه...روز من! ولی من کلا عادت کردم تو زندگی با علی انتظار خاص بودن این روزا رو نداشته باشم چون با کسی زندگی میکنم که اعتقادی به این روزای خاص با اسامی خاص نداره: روز زن، روز مرد، روز تولد، سالگرد ازدواج!!!! نمیدونم شایدم چون جیبش خالیه اینجوری میگه هرچی که هست برای من امروز مثل بقیه روزاست! اما مسلما...
-
یک پیاده روی دلچسب
دوشنبه 9 فروردین 1395 16:42
نوشتن با گوشی سخته! اما چون الان سیستم دست علی ه مجبورم فعلا با این کنار بیام! ماجرای پیاده روی دیروز تا خونه مامانم از اونجا شروع شد که من الکی رو هوا به علی پیشنهاد دادم راه بیوفتیم پیاده بریم خونه مامانم علی ام قبول کرد. با اتفاقاتی که افتاد!!!! ساعت ده دقیقه به پنج راه افتادیم. نم نم بارون بدجور هوا رو دو نفره...
-
مقدمه ای بر پیاده روی تا خونه مامانم
دوشنبه 9 فروردین 1395 02:31
یادم باشه حتما فردا یعنی امروز وقتی بیدار شدم ماجرای پیاده روی تا خونه مامانمو تعریف کنم! الان خیلی خسته ام همه بدنم درد میکنه
-
روزهای آخر دوران نامزدی
یکشنبه 8 فروردین 1395 16:22
الان داشتم دفتر خاطراتمو مرور میکردم! روزای قبل از عروسی دوران نامزدی روزایی که قرار بود عروسی مون بیست و سه اردیبشهت باشه اما به خاطر فوت عموی علی یه هفته قبل از عروسی به بیست و شش خرداد موکول شد! کلا دو سه ماه آخر نامزدیم خیلی روزای خاصی بودن! تصادف مامانم اینا که خییییییییییییییلی بد بود....روزایی که دو روز از...
-
شب کوک بددددددددد
یکشنبه 8 فروردین 1395 01:42
من قبول ندارم! به نظر من تو مسابقه امشب شب کوک محمد رضوان خییییییییییییییییییییلی بهتر از مصطفی مهدی خوند اینا برچه مبنایی رای میدن آخه؟!!! اجرای تک نفره مصطفی مهدی که خیلی معمولی بود یه جاهایی ام اصلا نفس کم میاورد یا متن یادش میرفت تو اجرای دو نفرم که محمد رضوان سه برابر مصطفی مهدی خوند و خیلی هم بهتر خوند...چرا...
-
سفر ما
شنبه 7 فروردین 1395 20:51
با وجود اینکه آسمون به شدت ابری بود و به شدت احتمال بارش میرفت...تصمیم گرفتیم از خونه بزنیم بیرون و یه عصرونه ساده در گوشه ای از طبیعت نداشته !!! این شهر بخوریم اولویه درست کردم البته فقط سیب زمینی داشت و تخم مرغ با سس قاطی کردم...چای تو فلاسک ریختم... یکم آجیل و تخمه و قند و استکان و نمک راه افتادیم قرار شد نون...
-
احساسات متناقض من
شنبه 7 فروردین 1395 14:54
هنوز روز نصف نشده من احساسای متفاوتی دارم! دیدن یه ماهی مرده روز زمین!!! شنیدن خبر سقوط یه هلی کوپتر اورژانس تو شیراز خواب یه عالمه ماهی بزرگ و وحشتناک که تو همه جای شهر رو هوا شناورن و من از ترشون نمیتونم پنجره ها رو وا کنم (همین الان علی اومد سیستمو ازم بگیره چنان با آرنجش کوبید به زیر چشم راستم که یه لحظه مغزم...
-
من و پیری!!!
جمعه 6 فروردین 1395 15:08
به سرعت پنج روز از سال جدید گذشت!...بچه تر که بودم گذر زمان اصلا احساس نمیشد اما الان حس میکنم مثل برق و باد واقعا مثل چشم به هم زدن داره روزامون میگذره!...دیشب داشتم فکر میکردم چقدر دوست ندارم پیر شم...فکر اینکه بشم یه زن 60، 70 ساله حالمو بد میکنه...فک کنم خیلیا حاضر نیستن از این دوران جوونی بگذرن! یادم میاد روزایی...
-
زندگی شیرین میشود
پنجشنبه 5 فروردین 1395 13:56
پایان شب سیه سپید است! آشتی کردیم!...یعنی یه جورایی چاره ای نیست وقتی ازدواج میکنی باید بگذری! مواقعی که علی میدونه مقصرنیست که هیچ اون وقتام که میدونه مقصره بازم عذرخواهی نمیکنه خیلی این اخلاقش بده! حالا دیگه گفتن این حرفا بی فایده ست... بالاخره ترجمه م تموم شد...خلاص شدم دیگه تقریبا حالم داشت بد میشد! دیگه تا آخر...
-
نمک زندگی ادامه دارد!
چهارشنبه 4 فروردین 1395 17:26
گفته بودم آدم قدی ام اما نگفته بودم که آدمی نیستم که تو حالت قهر بمونم...ترجیح میدم سروته این قضایا زود هم بیاد! میدونم این دو تا خصوصیت متناقضن اما من واقعا اینجوریم! درسته که از دیروز غروب در حالت قهر به سر میبرم فقط چون دوست ندارم کوتاه بیام...اما حوصله این حالت خونه رو هم ندارم! یه سکوت مسخره که انگار همه وسایل...
-
نمک زندگی!
چهارشنبه 4 فروردین 1395 00:27
در حال حاضر در دوران قهر با علی قرار دارم!!! امروز قرار بود با خواهر و برادرای من بریم خونه خاله، عمه، عمو و دایی من...از اولشم علی خیلی موافق نبود اما واسه اینکه به قولی حرف منوچهر داداشم شهید نشه!!! قبول کرد...نمیدونم چرا از صبح یه چیزی بهم میگفت امروز همه پشیمون میشن از باهم عید دیدنی رفتن! دقیقنم همینجور شد......
-
سلام
یکشنبه 1 فروردین 1395 16:03
سال جدیدتون پر از اتفاقای قشنگ و بی نظیر
-
روز آخر سال
شنبه 29 اسفند 1394 10:42
روز آخر سال! بچه تر که بودم این روزا برای یه معنای دیگه داشت...اصلا یه حال دیگه بود. هیچ دغدغه ای نبود که اذیتم کنه...هیچ مسئولیتی به گردنم نبود که از یادم ببره لذت روزای آخر سالو بچه تر که بودم فک میکردم تا ابد تو دهه هفتاد میمونیم...شاید چون شمردن بلد نبودم! هرچی که بود روزای نزدیک عید روزای خاصی بودن! الانم هستن...
-
من و شمع انداختن
جمعه 28 اسفند 1394 19:50
تا حالا قیافه خودمو سبز ندیده بودم! امروز وقت آرایشگاه داشتم وقتی میرفتم خیلی مطمئن نبودم دقیقا چی از آرایشگر میخوام!!!! کار اصلیم ابرو بود اما خیلی دلم میخواست یه اصلاح کامل کنم برای همین از آرایشگره که میشه دختر دایی علی پرسیدم بند بردارم دم عیدی صورت جوش نمیزنه؟ آخه واسه عقدم یه بار این کارو کردم تا مدتها جوشا دست...
-
غر دارم
جمعه 28 اسفند 1394 12:23
اشتباهه دو روز مونده به عید کار قبول کنی و یه عالمه کار داشته باشی!!! این کار فلسفه خیلیش مونده! تمیز کردن خونه مونده...یه خورده خرید برای خونه مونده...هفت سینم آماده نیست... امروزم داریم برای زن داداشم عیدی میبریم...یعنی یه چیز به هم وری شده ناجور! بد تر از همه اینکه دو سه روز اول عیدم که اصلا نمیشه ترجمه کرد یا...
-
چهارشنبه سوری
چهارشنبه 26 اسفند 1394 22:52
اصلا یادم نبود خاطره به در کردن چهارشنبه سوری مو با علی بنویسم!!! دیشب تقریبا نزدیک یک بود که علی پیشنهاد داد بریم پشت بوم آتیش روشن کنیم از روش رد شیم...هرچی کارتون از کفش گرفته تا کارتون شیرینی که بابام برای عیدی من آورده بود و یه عالمه کاغذ باطله برداشیم رفتیم بالا!... هرچند باد نمیذاشت زیاد روشن بمونه آتیش همشم...
-
اعتراف میکنم
چهارشنبه 26 اسفند 1394 18:56
طوفانای فصلی انگار تمومی نداره! یه جوری باد میخوره به دیوارای خونه انگار همه چی بیرون از این دیوارا رو هوا شناوره! صدای طوفان عصبیم میکنه چون آرامش آدمو به هم میزنه! اما خواب بعداز ظهر با این صداهای عجیب غریب خیلی چسبید! باید اعتراف کنم زندگی سالمی نداریم! دیرمیخوابیم دیر بیدار میشیم گاهی غروب خورشیدو خوابیم، یه...
-
خندوانه
چهارشنبه 26 اسفند 1394 00:15
بازم جناب خان!!! بازم خندوانه... بازم رامبد...بازم خیلی چیزا! درسته که قشنگه سعی میکنن مردمو بخندونن اما من اگه این جناب خان نبود من عمرا نمیدیدم این برنامه رو! بگذریم... امروز اصلا سمت ترجمه نرفتم صبح که بزور بیدار شدم بعدشم که علی اومد ناهار خوردیم نشستیم فیلم هالیوودی اتاق رو دیدیم بعدشم رفتیم بیرون آجیل ماجیل...
-
دختر خونه
سهشنبه 25 اسفند 1394 11:10
خوبه هر از چندگاهی خونه متاهلی رو بسپاری به همسر و بری خونه بابات!!! یکشنبه که مثلا!!!قرار بود بریم خرید مانتو و این جور چیزا! مسیرمون افتاد به خونه مامانم...دم غروب بود علی گفت بریم یه سر بزنیم گفتم آخه من قرار خودم فردا برم چه کاریه...گفت الان بریم فردام برو! منم از خدا خواسته...مثل همیشه همه خیلی تعجبیدند! بابا که...
-
من و ترجمه هام
یکشنبه 23 اسفند 1394 15:09
کار آخرو تحویل دادم و الان با خیال راحت افتادم رو تخت و دارم وقت میگذرونم.علی جلوی تلویزیون نشسته فیلم میبینه! صبح پسر خوب مامان شده بود فرش آشپزخونه و موکتای مامانشو برد پشت بوم شست!!! اما من به عنوان عروس خوب نرفتم پایین تو خونه تکونی کمک کنم!البته منظوری از این کارم نداشتم فقط ترجمه م مونده بود و میخواستم هم...
-
!!!
یکشنبه 23 اسفند 1394 00:55
چه خبره تو این مملکت؟!!! چرا موتورای جستجو کار نمیکنن؟!!! پارازیتا کم رو اعصابن حالا نوبت این اینترنته!!!! واقعا خدا چه صبری به ما ایرانیا داده!
-
عروس بد!!!
شنبه 22 اسفند 1394 18:25
عموما مادر شوهر هر چقدرم فرشته باشه وقتی از یه کار عروس ناراحت میشه میگن مادرشوهره دیگه!!! اما به نظرم بهتره بگیم آدمه دیگه!!!! هرچند نمیدونم سر این نرفتن به اون روضه کذایی با دخترای خودشم اینجوری برخورد میکنه یا نه! البته نمیتونم بگم رفتار بدی داره یا زبون تلخی میکنه چون ذاتا آدم خوبیه ولی خوب برای اولین بار در این...
-
خیلی جالبه!
جمعه 21 اسفند 1394 00:34
حتما برای همه مون اتفاق می افته که به یه چیزی فکر میکنیم یا درباره یه چیزی میخونیم یا هر چی یه دفه همون موقع یه مطلب درباره همون موضوع میشنویم! برای منم این اتفاق افتاده اما امروز یکی از اون یونیکاش بود! این کاری که واسه ترجمه دستمه درباره تاریخچه ریاضیه اینکه ما میدونیم اعداد تو کل جهان برمبنای 10 هستن یعنی همون...
-
نظریه جدید من!!:)
پنجشنبه 20 اسفند 1394 17:43
به نظرم بهتره درباره زندگی تو این دنیا اینجوری فک کنی که این دنیا مثل یه اتاق شلوغ و درهم و برهم میمونه که هرچی که میخوای توش هست اما ممکنه انقدر اون زیرمیرا مونده باشه که اصلا گاهی نتونی ببینیش اما باید همه چیزو به هم بزنی باید خیلی زور بزنی که اگر مثلا گوشه ای از چیزی که میخوای دیدی دستتو بندازی و تمام زورتو بزنی تا...
-
من و ترجمه هام
پنجشنبه 20 اسفند 1394 17:27
امروز این خونه تبدیل به مهد کودک شده بود! صبح که علی گفت بریم بیرون نتونستم بشینم پای ترجمه بعد از ناهارم که شروع کردم خواهرزاده های علی هی در حال رفت و آمد بودن...هرچقدرم این در اتاقو میبستم که حداقل تو اتاق راحت باشم میومدن در اتاقو باز میکردن و با من حرف میزدن...بچه هم هستن نمیشه بهشون چیزی گفت!!(حالا نیست اگه...