لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...

من و ترجمه هام

یعنی عصبانیماااااا

میخوام سر به تن هیچ متن انگلیسی نباشه...بخصوص اگه چندتا ایرانی انگلیسی ندون نویسنده ش باشه

آخه یکی نیست به این دوستان بگه خدا وکیلی که از شما خواسته آبروی ایرانیا رو ببرید!!!!

این چه وضعشه واقعا...کار معماری همینجوریشم سخت هست بعد چند ایرانی دقیقا تو این رشته میان با این فصاحت زبانی مثال زدنی!!!! مستقیم برن رو اعصاب من


الان هنگم بخدا...

بدتر از همه میای با حرف زدن خودتو تخلیه کنی بلکه حالت بهتر شه... میگی نمیتونم ترجمه ش کنم طرف چرت و پرت سرهم کرده بعد جواب بگیری توام چرت و پرت ترجمه کن!!!...یعنی منطق از این شیک تر؟!!!!

در مسیر زندگی...

بالاخره کارام تموم شد...ساعت یک از فروشگاه برگشتیم...من که ناهار درست نکرده بودم خودمونو انداختیم پایین خونه مادر شوهر!!!

بنده خدا ناهارشم کم بود...کلی ام خجالت کشیدم 

تازه اومده بودم بالا خریدارو جابجا کنم علی اومد بالا گفت مامان اینا دارن میرن خونه وجیهه (خواهرش) اگه میری آماده شو...

آخه پسر وجیهه 4 سالشه یه باتری این اسباب بازیا هست کوچولوها...بزور فشار داده رفته تو دماغش گیر کرده نتونستن دربیارنش بردنش اتاق عمل...بچه اینقدر شیطون...واقعا بیش فعاله این بچه یعنی اگه حواست نباشه از دیوار بالا میره...هیچی دیگه ظهر مرخصش کردن مام رفتیم خونه شون عیادتش...


تا اومدیم خونه مشغول جابه جایی خریدا شدم و الان اومدم که ترجمه موسسه رو شروع کنم...


تا بعد...

اینجا همه چی درهمه!!!

عجله دارم باید برم...امروز بعد از مدتها داریم میریم برای خونه خرید کنیم...

ساعت یازده و نیم با علی قرار دارم(آخه الان علی ضمن خدمته)

دیشب با علی سر کار ترجمه ش بحثم شد...مثل روز برام روشن بود که بالاخره این کش دادنه کار دستم میده...

من تا زور بالاسرم نباشه کار انجام بده نیستم...هیچی دیگه قاطی کردم (الکی!!) گفتم من اگه تا فردا شب کارتو تحویلت ندم دختر بابام نیستم!!!!


گفت:"حالا اینهمه عجله لازم نیست، تا شنبه هم شد عیب نداره!!!!"

هرچند دیشب از موضعم کوتاه نمیومدم اما الان خوشحالم چون اولا تازه از خواب بیدار شدم...ثانیا از موسسه برام کار فرستادن


اوه اوه دیر شد...من برم 

من و مشهوریت!!!!

یهو دلم خواست آدم معروفی باشم...مسخره ست نه؟!

وقتی از سر بیکاری به وب گردی بیفتی آخرش میشه همین دیگه!!! میری اینستگرام آدمای معروف و حس میکنی بدم نیست آدمو همه بشناسن!!!...اما خودمم قبول دارم که اینا ظاهر قضیه ست...اونام مثل مان فقط دوربین زیاد گرفتتشون!!!

ببین تنهایی چی کار میکنه با آدم!!!!

سهراب...

بعد از مدتها رفتم سراغ سهراب...مثل همیشه همون شعر معروفش نه بخاطر معروفیتش بیشتر به خاطر اینکه بیشتر از شعرهای دیگش میفهممش...

خلاصه که مثل همیشه لذت بردم و دلم گرفت...هروقت سهراب میخونم دلم میگیره...


...و سپوری که به یک پوسته خربزه میبرد نماز.


بره ای را دیدم، بادبادک میخورد.

من الاغی دیدم، ینجه را میفهمید.

در چراگاه "نصیحت" گاوی دیدم سیر.


شاعری دیدم هنگام خطاب، به گل سوسن میگفت: "شما"...