لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...

خدایا منو ببخش

یه حس خیلی بدی دارم... امروز یه کاربدی کردم یا بهتره بگم یه کار خوب نکردم!!!

وقتی نشسته بودم تو اتوبوس تابیام اینجا یعنی خونه مامانم! اتوبوس تو ایستگاه وایستاده بود که من دیدم یه پیرمردی از اونطرف خیابون به راننده اشاره میکنه نگه داره ...راننده نمیتونست ببینتش اما من که دیدم چرا دهن لامصبمو بازنکردم به او راننده بگم نگه داره تا اون بنده خدا سوار شه؟!!!یعنی انقدر کار سختی بود!!!الان خیلی از دست خود عصبانی ام...اون پیرمرد بیچاره موند تو خیابون به خاطر نادونی من و من از خودم بدم میاد....

خدایا چقدر ما ترسوییم...واقعا برای خودم متاسفم

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.