یه ساعتی هست از بیمارستان اومدم!!! خیلی خسته و خوابالودم
نمیدونم چرا همراهی بیمار بودن اینجوریه...نه زمان میگذره نه کاری هست انجام بدی...بدجور خوابتم میگیره...کاریم از دستت برنمیاد
5 صفحه از ترجمه ام مونده که باید تا فردا صبح تموم شه...نمیدونم امشب حس انجامش باشه یا نه ولی مسئولیتیه که به گردن گرفتم
نمیدونم خداروشکر کنم هنوز بچه ندارم یا از خدا بچه بخوام...میری بین چندتا زائو و نوزاد یه حس دوگانه ای داری...از یه طرف آه و ناله مادرا و گریه و بی قراری بچه ها کلافت میکنه ...از یه طرفم انقدر همه خوشحالن (منظورم همراهاست) حس خوبی بهت دست میده...
اما درکل از اینکه هنوز خدا بهم بچه نداده ناراحت نیستم...
همیشه نتیجه تنبلی مو دیدم...
دیروز نَشستم مثل بچه آدم ترجمه کنم الکی چرخیدم و مسخره بازی درآوردم به امید امروز
امروزم که باید برم پیش جاری محترم همراش بمونم!!!
نمیدونم چرا اینقدر تنبلی میچسبه!!!!
دقیقا در همین لحظه جاری محترم در اتاق عمل هستن تا نوزاد عزیزی که نه ماه به شکم گرفتن رو بدن دستشون!!!
قرار بود فردا بره وقتی علی اومد گفت جاریت رفته بیمارستان تعجب کردم! از ظهر هی میخواستم زنگ بزنم جور نشد تا نیم ساعت پیش که به گوشیش زنگیدم خواهرش برداشت گفت نیم ساعتی هست بردنش اتاق عمل! منم براش آرزوی سلامتی کردم و خداحافظی!
واقعا برام درک این مسئله خیلی سخته!!!
از یه طرف میدونی بچه که بیاد هزار و یک مسئولیت برات میاره که پیرت میکنه
از اون طرف دوست داری بچه داشته باشی!!!آخه یعنی چی؟!!!
مثلا یکی از خواهرای علی دو تا بچه داره به من میگه میخوای تو زندگیت آرامش داشته باشی بچه دار نشو!!!حالا نمیدونم خودش چرا بچه دار شده و آیا واقعا بچه هیچ مزیتی نداره جز اینکه رو اعصاب باشه یا لحظه ای یه چیزی میگه که گفته باشه ... یا یکی از دوستای علی دو تا دختر داره همیشه خدا میناله از بچه داشتن!!!
ولی خوب هستن کسایی که بچه دارن و خیلی هم راضی ان...اما چه بخوای چه نخوای وقتی بچه میاد خیلی باید حواست به تربیتش باشه...من نمیفهمم رو چه حسابی قدیمیا راه به راه بچه می آوردن!!!!؟
خلاصه که من هرکی حامله میشه یا میخواد بزاد حس میکنم منم بدم نمیاد بچه داشته باشم...وقتی ام بچه های نق نقو و مریض و مشکل دارو میبینم میگم ....
دوس دارم برم کلاسای داستان نویسی!!! نمیدونم استعدادشو دارم یا نه اما برام جالبه بتونم یه اثر خلق کنم...چیزی که از ذهنم تراوش کرده و ارزش داره...البته منظورم از داستان رمانای عاشقانه نیست چون دوس دارم داستانم مفهوم داشته باشه...یه حرفی واسه گفتن داشته باشه...خالی نباشه...مثل داستانای محمود دولت آبادی...کلیدرش فوق العاده است...میدونم نوشتن کتابایی مثل کلیدر و جای خالی سلوچ کار هرکسی نیست باید دولت آبادی باشی تا بتونی از پسش بربیای اما دوس دارم در حد خودم بلد باشم یه اثر ماندگار خلق کنم...
یه چیزایی هم شروع کردم اما همیشه تو ادامه دادن مشکل دارم میمونم بقیه شو باید چکار کنم!!!!
دارم باز پخش فوتبال صد و بیستو میبینم!!!
نمیدونم فردوسی پور این سوژه ها رو از کجا میاره!!!رفتن یه طرفدار بچه سال منچستریونایتدو پیدا کردن ارتباط مستقیم گرفتن باهاش!!!چقدرم میثاقی خوشش اومد از این بچه هه!!!
واقعا دیوانه ست این فردوسی پور...حالا خودش که دیوونه س هیچی چندتام مثل خودش پیدا کرده دورهمی حال میکنن!!!!!!