سعی کردم بخوابم اما نتونستم. علی نیست. با محمد رفتن تبریز و امشب دومین شبیه که تنهام! میدونم باید عادت کنن به خاطر همین لامپا رو خاموش کردم تا شاید خوابم ببره، نترسیدم ولی یه ساعتی تو جام غلت زدم! عادت کردم به دیر خوابیدن چه علی باشه چه نباشه!
فردا میرم خونه مامانم. از تنهایی خسته شدم. امید دارم تا فردا شب علی اینا بیان و خیلی دلم میخواد نزارم دیگه بره اما میدونم موفق نمیشم.
علی فک میکرد تبریز سرد بشه با خودش گرم کن برد اما یه ساعت پیش پیام داد که پشه ها نمیذارن بخوابه! دیشبم که تا تبریز روندن، بعدازظهرم که کم خوابیده اگر تا فردا شب نیان دیگه واقعا مسخره ست!
خدایا ببین پول آدم رو مجبور به چه کارایی میکنه!!!
علی و داداشش تو راه برگشتن. نزدیکای صبح میرسن! ترجمه امروزم تموم نشده و اصلا حوصله شم ندارم. برای بار ده هزارم نشستم فیلم غرور و تعصب و دیدم! و احتمالا ده هزار بار دیگم خواهم دید! ارتباطی که من با این داستان برقرار کردم فکر کنم با مرگم قطع بشه. بهترین نمایش این داستان تو مینی سریالش بود که سال 1995 ساخته شده و من یک میلیون بار دیدمش و بازم میبینمش و فیلم سینمایی سال 2005 ش هم جزو فیلمای خوبشه. البته سریالش بیشتر توجه منو جلب کرد. شخصیت ها، نوع پوشش، روش زندگی اون دوران، بازی ها واقعا عالی بودن و من با تک تک سکانساش زندگی کردم. اما تو فیلمش فقط مستر دارسی توجه منو جلب کرد.
بار اول من با سریال سال 1995 با کتاب غرور و تعصب آشنا شدم و بعد از صد بار دیدنش کتابشو خوندم و بالاخره خریدمش و گذاشتم تو کتابخونه ام!
یادمه بعد از فوت مصطفی (یه لحظه رفتم به اون روزای لعنتی) خیلی، خیلی واقعا خیلی زیاد سریالشو میدیدم. انگار راهی بود تا از واقعیت زندگی فرار کنم یا شاید راهی بود تا بفهمم زندگی روی خوشم داره. نمیدونم چه مرگم بود واقعا تبدیل به یه مرض شده بود برام. هر روز، واقعا هر روز یه دور کامل شش قسمتش رو میدیدم و هر بار انگار دارم برای بار اوله که نگاش میکنم. خودم میدونستم کارم عادی نیست اما نمیتونستم متوقفش کنم. انگار تمام چیزی بود که من از زندگی میخواستم. انگار میخواستم برگردم به دویست سال قبل و بشم یکی از اون آدمها. الان که فکرشو میکنم واقعا خودم نمیتونم خودمو درک کنم.
الانم با گذشت یه سال و نیم از رفتن مصطفی نه به اندازه اون موقع ولی هنوزم یار جدانشدنی منه! فقط وسط این وسواس و وابستگی یه چیزی آرومم میکنه و اون اینه که این وابستگی به این داستان و مستر دارسی تو سن نوجوانی باهام نبود یعنی علاقه یه خانوم سی ساله با یه دختر هجده ساله خیلی فرق داره. اگر اون موقع با این داستان عاشقانه آشنا شده بودم مسلما خیلی این وابستگی رو ذهنیتم تاثیر میذاشت اما الان با وجود اینکه گاهی دلم میخواد جای لیزی باشم اما پخته تر از یه تینجر فکر میکنم و این داستان صرفا یه جورایی برام مسکنه، یه مسکن آرامش بخش!
احساس منو فقط آدمایی مثل من درک میکنن. شاید به نظر خیلیا حرفام احمقانه به نظر برسه اما حتی اگر یه نفر منو درک کنه برام کافیه!
بازم علی داره با داداشش میره شهرستان!
یه ماه پیش داداش علی با کمک مالی علی و خواهر شوهر کوچیک یه ماشین سنگین خریدن تا بلکه برادر بزرگتر علی یه کار درست درمونو شروع کنه! دوهفته پیش برای تحویل گرفتنش و باربندش علی همش نبود. همون موقع باهاش بحثم شد که اگر قرار باشه تابستون این بساط باشه منم با گروه کوهنوردی میرم گردش! میدونستم این موضوع نقطه ضعفشه و میدونستم رضایت نمیده. اما باعث شد با هم سنگا مونو وابکنیم!
امشب اومد گفت محمد میخواد بار ببره و به من زنگید که باهاش برم ولی من بهش گفتم نمیام!
انگار باباش بهش گفته بود باهاش بره. مثل روز برام روشن بود که میره. منم نمیخواستم بشم آدم بده قصه!
با خودم گفتم اگر نره همه ازچشم من میبینن و اگر خدای نکرده اتفاقی بیوفته دیگه نمیتونم تو چشم هیچکدومشون نگاه کنم!
به قول علی الان که اول کارشه یه نفر بغل دستش باشه بهتره تا دستش سفت بشه. قراره ساعت سه برن یعنی سه ربع دیگه و من از اونجایی که از تنهایی میترسم نزدیم صبح میخوابم و از اونور تا بعدازظهر بیدار نمیشم. اگر ترجمه نداشتم این موضوع اهمیت نداشت اما الان شرایط سختترم هست. تازه باید برم خونه مامانم چون از مشهد برگشتن و منتظرن بریم دیدن شون!
درد بی درمون بشر به نظر من دلتنگیشه!
دلتنگی بدترین دردیه که درمون نداره یا لااقل درمونش بیشتر شبیه مسکن لحظه ایه و بعد از یه مدتی دوباره بر میگرده!
دلم برای مصطفی تنگ شده. همین آهی که از سینه برمیاد میتونه دنیا رو بسوزونه اما فعلا دل منو داره آتش میزنه!
وقتی دلتنگی حتی نمیدونی چی بگی. انگار هیچ واژه ای وجود نداره تا بشه باهاش میزان این دلتنگی لعنتی رو نشون بدی. تو این لحظه ها فقط دلت میخواد این زندگی زودتر تموم بشه.
بدم میاد بگم ای کاش! چون جز حسرت چیزی پشتش نیست اما به باور من خدا یه زندگی به مصطفی و مصطفی ها بدهکاره. واقعا خدا چطوری میخواد اون دنیا تو چشمای مادر مصطفی نگاه کنه!!!
مامان با خواهر بزرگ از طرف مرکز بهداشت رفتن مشهد، بابا تنها موند دیروز میخواستم واسه شام دعوتش کنم که نشد چون پسر عموی علی برای باباش شام میداد. دیشب به بابا زنگیدم که امشب بیاد، یه کم من من کرد و گفت بهت خبر میدم. از اون طرف خواهر علی دیشب بهش پیام داده بود که فردا بیاید خانه باغ مون. صبح به بابا زنگیدم که چی شد گفت اومدم دهات و شاید به شام نرسم بمونه فردا شب. ما هم راه افتادیم رفتیم خونه باغ خواهر شوهر ارشد. خیلی هم خوش گذشت. هوا عالی بود. میوه های تابستونی تقریبا رسیده بودن و اصلا دلمون نمیومد برگردیم!
الانم با چشمای خسته و خوابالود دراز کشیدم و صدای کولر گازی تو خونه پیچیده.
باید یه زنگ به مامانم اینا بزنم ببینم کجان. چقدر دلم میخواست باهاشون برم. بعد از مدتها بدجور هوس مشهد کردم!