لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...

شهرزاد

قسم به روزی که دلت را میشکنند

 و جز خدایت مرهمی نخواهی یافت...!


اینو فرهاد به بابک میگفت وقتی که نامزد بابک رو از دستش گرفتن و فرهاد میخواد بهش حالی کنه که چقدر حالشو میفهمه! 

من با هر بار دیدن سریال شهرزاد (البته فصل اولش) گریه ها کردم برای بشر و ناکامی هاش...

موسیقی

از دیشب که اومدم دیدم اینجا سوت و کوره تصمیم گرفتم دوباره برگردم. دوباره بنویسم. دوباره شروع بشم!

آخرین پستم برمیگرده به آبان پارسال، وقتی که میرفتم مرکز ناباروری برای درمان البته در اوج افسردگی بودم اون روزا و اصلا تو حال و هوای زندگی زمان حالم نبودم. برگشته بودم به هفت سال پیش و دوست نداشتم قبول کنم که گذشته گذشته! در اوج دپرسی داشتم کارای IUI ام رو انجام میدادم که البته جواب نداد. 

هنوز ما دو نفریم و هنوز این خونه ساکته! البته که شکایتی از این قضیه ندارم چون به نظرم زادوولد تو این شرایط مملکت اشتباه محضه. من و علی نمیتونیم از پس خودمون بربیایم چطوری میخوایم یه نفر دیگه رو هم ساپورت کنیم. اما دروغه اگه بگم اصلا علاقه ای به مادر شدن ندارم. اصلا کدوم آدم عاقل و سالمی بدش میاد بچه داشته باشه! حتی اونایی که معتقدن نسل بشر نباید ادامه پیدا کنه و خودم هم جزوشونم هم ته دل شون دوست دارن این لذت رو تجربه کنن اما من حاضرم از این حق طبیعیم بگذرم تا به آدمهای درمانده این مملکت اضافه نشه! 

بگذریم...

به تازگی کلاس سه تار ثبت نام کردم. تازه یه جلسه ازش گذشته و من نمیدونم اصلا از پسش برمیام یا نه! پیشنهاد علی  بود که برم یه آلت موسیقی یاد بگیرم اما اولش موافق نبودم چون میترسیدم و احساس عدم اعتماد به نفس داشتم. به خودم گفتم غلط میکنی فک میکنی اعتماد به نفس نداری! میدونی چند نفر آرزو دارن شوهرشون بهشون همچین پیشنهادی بکنه تازه تو این شرایط اقتصادی بد! خلاصه که چند تا فحش به خودم دادم و خودمو راضی کردم تا به چند تا آموزشگاه زنگ بزنم. حالا هم امیددارم چند وقتی دیگه بتونم کاری رو انجام بدم که هیچوقت فکر نمیکردم بتونم!

راستی این روزا چقدر هوا گرم شده. کولرگازی ما هی تند تند خاموش و روشن میشه. فک کنم به خاطر فشار ضعیف برق باشه. خداکنه نسوزه کار دستمون بده


این منم!

خدای بزرگ چقدر هوای اینجا دلگیره!

این وقت شب خواب از سرم پریده و یهویی یاد اینجا افتادم. یاد روزایی که اینجا پناهم بود! 

تو این مدت اتفاق خاصی تو زندگیم نیفتاد! چرا افتاد اما توان نوشتن شو ندارم! یادآوری اون روزها اعتراف میکنم در کنار تلخ بودنش شیرینی ام داره. قصد دارم فراموش کنم اون اتفاق رو! 

ای کاش میتونستم بنویسم ازش...!

دنیای این روزای من!

اینکه من تو مرکز ناباروری چکار میکنم یه مسئله ست، و اینکه به اختیار خودم اومدم یا نه هم یه مسئله دیگه!

این روزا حوصله خودمم ندارم چه برسه به اومدن به این جاها و دنبال بچه دار شدن! اما وقتی نمیتونم حریف هیچکس بشم مجبورم بیام تا غرغرهای دیگرونو تحمل نکنم. 

نمیدونم شاید اگر یه بچه بیاد تو زندگیم از فکر و خیال دربیام و بچسبم به زندگیم!

نمیتونم توضیح بدم چی شده که این روزا حوصله خودمم ندارم اما امید دارم هر چه زودتر برگردم به زندگی عادی، به زمان حال، به دنیای تاهلم!

آسمون ابریه، کم دل من گرفته این هوا هم سر ناسازگاری داره!


صبحیه خواب مصطفی رو میدیدم، انقدر تو خواب گریه کرده بودم که بیدار شدم داشتم هق هق میکردم! چیزی به سالگردش نمونده و حال گرفته منو گرفته تر میکنه فکرش!


دلم میخواد یه کوله بندازم دوشم، یه هندزفری تو گوشم، بزنم به جاده، فقط برم، تنها و رها، فارغ از همه دنیا!

سلامتی خوب است

مامان و بابا مریض شدن. یه سرماخوردگی شدید. 

دیشب بالاخره بعد از دو روز تونستم برم ببینمشون. بابام حالش بدتر بود. تب شدید، بدن درد شدید و عفونت گلو. حاضرم نبود بره دکتر.

از دیشب نگرانشون بودم، امروز زنگ زدم خونه مامان، مامانم گفت بابام رفته دکتر ولی خودش نرفته. خوشحال شدم بالاخره بابام کوتاه اومد. 

راستی خونریزی دندونم بند اومده و میتونم مثل آدم سرمو رو بالش بزارم و بخوابم. بالاخره بعد از سه شب دیشب یه خواب راحت داشتم