امروز بالاخره دندون پزشکی!
دیشب تو بیمارستان یه ساعت خوابیدم صبح به علی زنگ زدم که به فکر جایگزین برای من باش چون میخوام یرم خونه یه کم بخوابم تا بعدازظهر بتونم برم دندون پزشکی. خواهرشوهر اومد جام. سه ساعتی صبح خوابیدم. بعدشم که ظهر رفتیم با علی پایین به مادر سر بزنیم. دوباره بعدازظهرم دو ساعت خوابیدم و راه افتادیم رفتیم دندون پزشکی.
میخواستم دندونی رو که دو سال پیش خود همین دکتر پر کرد رو بکشم چون فکر میکردم مشکل از اونه که من اینهمه درد دارم ولی بعد از عکس برداری دکتر گفت دندون عقل بالا سمت راستتو بکش. حالا هم درگیر خونریزی شم و نمیدونم کی میخواد بند بیاد تا من بتونم بخوابم.چیزی به صبح نمونده و من قلندر هنوز بیدارم.
همراه بیمار بودن یه طرف، دندون درد عجیب غریب داشتن از طرف دیگه خواب رو از چشمام ربوده!
مادرشوهر برای بار چندم آنژیوگرافی کرد و خداروشکر بالون لازم نشد. اما باید یه شب میموند و برای همراهی شب چه کسی بهتر از اون که نه بچه داره و نه کار! البته خودم خواستم کسی مجبورم نکرد اما اگرم این کارو نمیکردن خیلی زشت میشد.
خلاصه که از ساعت یازده و نیم اینجام و در طول این مدت سه بار سعی کردم بخوابم اما دندون درد نذاشته بخوابم! الان که نشستم درد ندارم ولی وقتی دراز میکشم نیم ساعت نشده دندوندای سمت راستم شروع به درد میکنن و ناچار میشم از جام بلند شم. تا حالا همچین درد عجیبی رو تجربه نکردم. باید برم دنبال درمان!
الانم فقط صدای خرپف مادرشوهر من فضا رو پر کرده!
پل معلق مشکین شهر معلق نبود فقط پل بود! و 12هزار تومن برای یه رفت و برگشت از پل پول زور حساب میشه! واسه همین ما هم به نشانه اعتراض بلیط شو نخریدیم.
زیپ لاین همونه که از یه سیم آویزونت میکنن و تو مسافتی رو تو ارتفاع بالا میری تا به مقصد برسی! یه تجربه خیلی جدید بود برای من. اولش وقتی علی گفت بریم سوار شیم من مخالفت کردم چون میترسیدم ولی اون قدر خواهرشوهر رفت رو مخم که بالاخره سوار شدیم که باعث شد تا از پل معلق هم بگذریم. تا قبل از بسته شدن به اون سیم قلبم تو دهنم میزد و تنها دلیلی که برنگشتم این بود واقعا به شخصیتم برمیخورد اگر صفت ترسو بهم برچسب میشد. اما تا وصل به سیم شدم ترسم کم شد و وقتی دیدم سرعتم چقدر ارومه دیگه اصلا نترسیدم و سعی کردم لذت ببرم. هرچند مسیرش کوتاه و کند و بلیطش گرون بود اما به عنوان یه تجربه جدید خیلی لذت بخش بود.
امروز یعنی روزی که گذشت پنجمین روز سفرمون بود. دیشب دریاچه سوها موندیم و وسط جنگل اتراق کردیم. واقعا مناظر طبیعیه اونجا فوق العاده بود. از ترکیب دریاچه و جنگل تا ریختن مه رو دریاچه و گردش صبحگاهی تو دل طبیعت عالی بودن. بعداز از جنگل ابر دریاچه سوها قشنگترین جایی بود که از نزدیک دیدم.
شب قبلش آستارا بودیم. روز سوم سفر مقصد دریاچه سوباتان بود اما راه خیلی بد و طولانیش و همین که ماشینای ما کشش اون مسیرا رو نداشتن بعد از شش، هفت ساعت رانندگی با شکست مواجه شد! بعد از سه ساعت رانندگی تو اون جاده های تخیلی تازه رسیدیم به روستای سوباتان اما اونجا تازه فهمیدیم راه دریاچه خیلی دورتر و بدتره و ما با این ماشینا به مقصد نمی رسیم برای همین برگشتیم اما نکته مثبت اون رانندگی طولانی این بود که رسیدیم به بالای ابرا و من تا حالا هیچوقت بالاتر از ابرا قرار نگرفته بودم البته به جز سوار هوایی به مشهد! و این شد که شب تو آستارا موندیم.
روز دوم مسیر خلخال-اصالم زیبا رو دیدیم و همون وسط مسیر تو یه روستای بین راهی اتاقی کرایه کردیم و یه شب قشنگ اونجا گذروندیم. روستای لرزره.
روز اول سفر هم به سلطانیه رسیدیم و به دیدن مقبره معروف اونجا رفتیم.
الانم تو یه مدرسه تو مشکین شهر موندیم اما من خوابم نمیبره.
خلاصه ای از سفر پنج روزه ما!
یکی دو ساعت پیش خبر دار شدم که خواهر جوون دوستم فوت کرده و الان داغونم.
از دست زمین و زمان شاکی ام. دلم میخواد تموم بشه این دنیای لعنتی. اعصابم خیلی خورده.
تازه عروسی کرده بود و چقدر ما بهش تبریک گفتیم. راستی اون همه خوشبخت بشید و به پای هم پیر شید چی شد! همش کشک بود.
صدای اذان میاد و من نمیدونم الان دوستم در چه حاله. دارم روانی میشم. اصلا باورم نمیشه. چرا خدا با ما این کارا رو میکنه. چرا نمیخواد روزای خوش ما ادامه داشته باشه. چرا تموم نمیشه این دنیای لعنتی.
خدایا...!
نشستم تو اتوبوس تا برم خونه مامانم! داریوش داره تو گوشم از دنیای این روزای من میگه!
قبلترها که مجرد بودم بدون هدف سوار اتوبوس میشدم و هندزفری به گوش از مسیر لذت میبردم. چه قدر دوران مجردی دنیای قشنگیه، با همه بی فکریاش، بی دغدغه گی هاش، گاهی تنهایی هاش، گاهی اشتباهاتش، گاهی دل بستنای توخالی، دل تنگیای بعدش. واااای که دنیای مجردی چه دنیای عجیبیه. واقعا دلم واسه اون روزا تنگ شده. بببن داریوش آدمو تا کجا میبره!