امروز وقتی از علی شنیدم که کوله پشتی ایوان رو تو چالوس ازش دزدیدن خیلی ناراحت شدم و خیلی بیشتر عصبانی!
عصبانی از اینکه چرا مردم کشور من باید به این روز بیوفتن که دزدی کنن!!! و احساس خجالت داشتم...دلم میخواست زمین دهن باز کنه و منو ببلعه!
شیش هفته بودن تو ایران بدون مشکل میتونست با پایانی خوش برای ایوان پر بشه از خاطراتی که از فکر کردن بهش سیر نمیشه اما حالا اصلا حال خوبی نیست وقتی فکر میکنی که لباسات، کیسه خوابت، دوربین تو بدزدن!
اما برام واکنش ایوان مهم بود...گفته بود که تو ایران خاطرات خیلی خوبی داشته و اگه بتونه دوباره برمیگرده! و گفته اگر اونا بیست بار دیگه هم همه چیزمو بدزدن باز نمیتونم خاطرات خوب منو از ایران ازم بگیرن و اینکه انصاف نیست به خاطر یه دزدی همه روزهای خوبی که داشتمو زیر سوال ببرم!
این یعنی نهایت فرهنگ و انسانیت یه آدم به نظر من!
اینجا من و علی و خیلی ها که این قضیه شنیدن تا تونستن بار دزده کردن اما ایوان بهترین از این نمیتونست واکنش نشون بده تازه همون اول به علی خبر نداد گذاشت یه هفته گذشت و از ایران رفت به علی پیام داد!
امیدوارم ما یکم از بی خداها آدمیت یاد بگیریم
زندگی داره روال عادی خودشو طی میکنه! صبح میشه، فصل عوض میشه! تکنولوژی پیشرفت میکنه و خیلی چیزای دیگه! ما هم میون این همه هیاهو داریم نفس میکشیم!
بعد از مدتها شروع کردم به کتاب خوندن!...اصلا این قضیه به حدی برام مهمه که وقتی کتاب نمیخونم عذاب وجدان دارم نه اینکه خیلی آدم کتاب خونی باشم اما واقعا دوست دارم کتاب بخونم! برای همین بعد از مدتها کتابی دست گرفتم! جزء از کل یه رمان فلسفی خارجی که وقتی خواهرم خوند کلی باهاش گریه کرد!!!
بوی آبگوشت تو خونه پیچیده!!!
و من منتظر علی ام که بیاد ناهار بخوریم! این بار باید منتظر برادرشم باشم انگار!!!
همین الان یکی از کارای ترجمه رو تموم کردم و فرستادم رفت! یکی دیگه دیروز فرستاده که خدا میدونه چقدر وضعش خرابه!!! عکس گرفته از برگه هایی که خودشون کمرنگ پرینت گرفته شدن .... قصد جون چشمای منو کرده این مسئولمون!!!!
خلاصه که دلم میخواد برم خونه مامانم و یه شب بمونم! اگه علی بیاد و ناهار بخوریم میرم ...دلم تنگ شده واسشون
راستی امروز روز پدر بود!!! و روز مرد!!!!....و کادوی من به علی خریدن یه گوشی واسه خودم بود!!! میگم کادو چون پولشو خودم دادم! چی از این بهتر واسش
امروز اولین روز از ماه اردیبهشته، درسته مدتهاست دیگه تو نخ این نیستم که متولد هر ماه فرق داره با متولد ماه دیگه اما از اینکه اردیبهشتی ام نمیتونم خوشحال نباشم.
از اونجایی که خیلیا صبح امروزو ندیدن باید شکرگذار باشیم هنوز زنده ایم و میتونیم شاهد این همه زیبایی باشیم!
اما بیست و هشت ساله شدن بسیار حس غم انگیزی داره!!!
همین الان خبر فوت مهرداد اولادی رو شنیدم...احساس میکنم داغ کردم! اعصابم خورده گریه ام نمیاد اما از درون داغونم ای کاش یکم گریه میکردم خالی میشدم!
اصلا باورم نمیشه...چرا؟!!!! مگه چند سالش بود؟!!! این قلب ما مگه انقدر به درد نخوره که تو این سن باید وایسه؟!!!
حالم داره به هم میخوره از این وضعیت...از این مرگای مشکوک و تموم نشدنی!
قلب خودم درد گرفته حس میکنم به سختی دارم نفس میکشم...دارم دیوونه میشم
امروز هرچی سعی کردم قبل از اومدن دوستام ترجمه مو تموم کنم بفرستم بره نشد!...هم یکم دیر بیدار شدم هم اینکه باید ناهار درست میکردم و اینا .... یه خوردم سیستم بازی درآورد... نزدیکای رفتن علی بود که یادمون افتاد امروز شهرزاد اومده رفت نشست پا سیستم و این سان شد که هنوز یه صفحه و نیم از کارم مونده ویرایششم نکردم و اینکه الانم باید بلندشم شام بذارم!
امروز روز خوبی داشتم با دوستام! خودمم فکر نمیکردم اینقدر بهم بچسبه این دورهمی اما خوشحالم بابت امروز فقط یه خورده عذاب وجدان دارم...
مجبور شدم به خاطر وای فای دروغ بگم! حقیقتش اینه که امشب مهلت ترافیک مون تموم میشه و علی میگفت به دوستات بگی وای فای داریم میشینید پای گوشی همین 100 مگابایتم تموم میشه!!! منم مجبور شدم به دوستام بگم اینترنت نداریم...الان عذاب وجدان گرفتم ! چرا از آدم باید بپرسن وای فای داری یانه؟! چرا من نباید جرات کنم حقیقتو بگم!!!؟ چرا حالا که جرات نکردم حقیقتو بگم وای فای رو روشن نکردم؟! اصلا دوست ندارم دروغ گو باشم اما یه حس خیلی خیلی خیلی بدی میگه دارم میشم!