ازدواج تنها جبهه ایست که میتوان شبها با دشمن در یک سنگر خوابید!!!
نمیدونم مردی هست که این جمله رو بشنوه و خوشش نیاد؟!!!یعنی اگه طرف فرشته هم گیرش اومده باشه بازم وقتی جمله های اینچنینی رو میبینه انگار با هندجگرخوار ازدواج کرده!!!..
ولی خوب حقیقت اینه که منم به عنوان یه زن تا حدی این جمله رو قبول دارم
چقدر خوبه خونه آدم به سامون باشه!!!...وقتی بهم ریختگی خونه رو تو خونه تکونی میبینی با خودت میگی یعنی دوباره این خونه مرتب میشه...و همین فکر باعث میشه تو این لحظه که همه چی سرجاشه احساس خوبی داشته باشی... انقدر بوی عید میاد که نمیشه گفت یه ماه مونده تا بهار...انگار پس فردا تحویل ساله!!! آسمون ابریه اما هوا به شدت خوبه...به شدت دو نفره ست و جون میده واسه بیرون رفتنای عاشقانه!!!!!!!!!!!!
به نظرم امسال بی نهایت زود گذشت یعنی از وقتی که بزرگ شدم و احساس کردم دیگه از اون دوران نوجوونی و بی قیدی جدا شدم دیگه برام همه سالها زود میگذرن! و این منو میترسونه...فکر بزرگ شدن...بیست و هشت ساله شدن!...و تو سراشیبی زندگی قرار گرفتن...هرچند الان واسه گفتن این حرف خیلی زوده...تا قبل از بیست و پنج سالگی آدم احساس بچه بودن میکنه...تازه بعد از بیست و پنجه که فکر میکنی واسه خودت کسی هستی و این یعنی جوونی و باد به غبغب انداختن!!!
امیدوارم این یه ماه باقی مونده و بهار برای همه پر از روزای خوب و خاطره انگیز باشه...روزای فراموش نشدنی
تا من میام یه ذره به خودم و کارایی که دوس دارم انجام بدم فکر کنم انگار افکارم خونده میشه سریع کار ترجمه میاد!!!
دلم میخواد کیک بپزم، غذاهای جدید یاد بگیرم، بافتنی های جدید ببافم و خیلی کارای دیگه اما تا میخوام فکر اینکارا رو بکنم یه کاری پیش میاد
هنوز فرشا نیومده فردا قراره برام کاربیاد...بازم قراره سرم شلوغ شه یعنی!!!؟
الان داشتم یه تیکه داستانی که نوشتمو واسه علی میخوندم!!!...چه اعتماد به نفسی
وسط سالن بدون فرش نشستم و دارم سعی میکنم تمرکز کنم...با اینکه تا 12 ظهر خواب بودم اما هنوز خستگی دیروز از تنم بیرون نرفته!!!
نمیدونم اگه به خواهرا نمیگفتم بیان کمک چند روز باید بدو بدو میکردم تا خونه تموم شه...همه چی یهویی شد...فک نمیکردم ساعت نه و نیم شب قالی شویی ها باز باشن که جواب بدن چه برسه به اینکه بگن فردا قبل از ظهر قالی ها رو میبریم...همون موقع بود که فرشا و موکتارو جمع کردیم و خونه شد مثل روزایی که داشتیم برای جهاز برون آمادش میکردیم...علی عکس خونه بهم ریخته مونو گذاشت تو تلگرام و خواهرا فهمیدن و اصرار اصرار که تنها نمیتونی هر وقت خواستی شروع کنی زنگ بزن ماهم بیایم!!!
اولش نمیخواستم بگم بهشون با خودم میگفتم تو این دو روزی که طول میکشه فرشارو بیارن خودم یواش یواش تمیز میکنم...ولی بعد فکر کردم بهتره کله شقی به ارث بردم رو بزار کنارو صداشون کنم زودتر سروته همه چی هم بیاد...همین کارم کردم...صبح که علی رفت سرکار شروع کردم ساعت ده و نیم بود معصوم اومد و یازده فهیم...تا اکرم ساعت دو و نیم از سرکارش بیاد تقریبا آشپزخونه تموم شده بود...سالن و اتاق خواب و پتو ها و پرده ها مونده بود هنوز...خلاصه که تا ساعت 10 شب مشغول بودیم ولی همه چی تقریبا اوکی شد به جز تراس و سرویس بهداشتی و پله ها...تقریبا هیچ کدوم دیگه جون نداشتیم، من و معصوم بیشتر... ساعت یازده بود دوماد بزرگه شوهر اکی اومد دنبالشون... تمام روز همه چی اوکی پیش رفته بود فقط همون دقایق آخر روز بود که با علی بحثم شد و باعث سکوت بیش از حد امروز شد!!! الانم خوابیده منم دلم میخواد بخوابم همه بدنم کوفتست...مغزم به سختی فعاله... فقط دلم میخواد زودتر فرشا بیاد خونه سروسامون بگیره من خیالم راحت شه
سلام صبح بخیر...حالا که یه روز دیگه از خواب بیدارشدی به جای غر زدن درباره همه چیز سعی کن از این فرصت استفاده کنی و کارایی که دوست داری انجام بدی...آدمی که دوست داری باشی...خودتم خوب میدونی با غر غر فقط زندگی سخت تر میشه...اگه حال نداری انرژی مثبت داشته باشی حداقل انرژی منفی نداشته باش!...اینجوری وقتی شب به روزی که گذروندی فکر میکنی دست کم دیگه اخم نمیکنی...یادت باشه این فرصت به خیلیا داده نشد یا بهتره بگم از خیلیا گرفته شد