لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...
لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...

بچه خواستن یا نخواستن ...مسئله این است!3

هنوز نمیدونم دلم بچه میخواد یا نه!!!

اینکه تو خونه هنوز احساس نمیکنم جای یه بچه خالیه یعنی بچه نمیخوام و 

اینکه وقتی دیگران رو میبینم که بچه کوچولو دارن یا حامله ان و منم میگم خوب بود منم داشته باشم یعنی بچه میخوام ولی

نمیدونم کدوم درسته!

شایدم چون مامانم اینا فشارشون بیشتر شده و میخوام هرچه زودتر دست از سرم بردارن میگم یه دونه بیارم اما مگه بچه عروسکه!!! 

دیشب داشتم فکر میکردم اینکه تو جمع یه بچه ای باشه که بدونی متعلق به توئه قشنگه اما آیا من آمادگی شو دارم واسه اون بچه همه جور از خود گذشتگی کنم یا نه؟! حاضرم بعد از اون بخوابم قبل از اون بیدار شم بیست و چهار ساعت روز حواسم بهش باشه از خوشی های خودم بگذرم؟؟؟؟

هنوز نمیدونم واقعا حاضرم یا نه اما احساس میکنم از اینکه معلوم نیست کی خبر مامان شدنم رو به بقیه میدم عصبی ام! 


چرند و پرند

یه آلو از تو یخچال درآوردم و اومدم جلوی آینه نشستم و به دختری که تو آینه بود و سعی میکرد بدون دخالت چاقو به بهترین شکل آلو رو گاز بزنه نگاه میکردم! جالبه که به هیچی فکر نمیکردم اصلا شاید اون لحظه خلق شد تا ثبت بشه!

واقعا زندگی ما از همین لحظه ها تشکیل شده لحظه هایی که خیلی ساده به نظر میان! بعضی اوقات کلمات نمیتونن هیچ کمکی تو رسوندن منظورت بهت بکنن و این چقدر بده!

دیشب عروسی دعوت بودیم و این یعنی یه زندگی مشترک دیگه هم شروع شد و امروز اولین روز اونه... درست مثل عروسی ما و شروع زندگی مشترک ما! 

چند روز پیش داشتم فکر میکردم که عشق چیه و آیا واقعا من تو زندگیم عشق رو تجربه کردم یا نه؟!

 به نظرم عشق حس شدید دوست داشتنه که همه چیزش خیلی غلیظ تر از دوست داشتنه! و من هیچ وقت این حس رو تجربه نکردم و به نظرم اصلا دلم نمیخواد تجربه کنم ... شاید همین حس دوست داشتن قشنگ تر باشه. 


پ.ن: این حرفا از عوارض تنها بودنه! 

من و حس تنهایی

چقدر بد که بدون نگاه کردن به آمار وبلاگم یادم نمیاد آخرین بار کی اینجا بودم!!!

بذار حدس بزنم به راحتی یه ماه گذشته از آخرین پستم!  و این یعنی من خیلی بی خیال و تنبلم و برای خاطرات خودم ارزش قائل نیستم. نمیدونم چرا اینجوری ام همه کارام نصفه کارست البته منظورم کارای تفریحیمه! اما دلم میخواست به این یکی واقعا بچسبم اما نشد! یعنی نخواستم 

الان که دارم اینا رو مینویسم از یه طرف منتظر علی ام که از سالن بیاد و از طرف دیگه منتظر مامانم اینام که میخوان بیان شب نشینی!!

(از درد دستام موقع تایپ کاملا مشخصه که قرن هاست دست به کیبورد نشدم)

و الان که دارم اینا رو مینویسم کل ساختمون به جز پدر شوهر رفتن پارک! سکوت کل خونه رو احساس میکنم و این هم خوبه هم بد! خوبه چون همیشه که نمیشه همه جا حضور داشته باشی گاهی لازمه یه دلیلی داشته باشی که از بقیه جدا باشی و بده چون میفهمی تنهایی اگه خیلی طولانی بشه چقدر بد و خسته کننده و حتی ترسناکه!

بگذریم 

تصمیم گرفتم از حالا به بعد فقط فکرامو اینجا بنویسم اینجوری بهتره