لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...
لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...

روزهای آخر دوران نامزدی

الان داشتم دفتر خاطراتمو مرور میکردم!

روزای قبل از عروسی

دوران نامزدی

روزایی که قرار بود عروسی مون بیست و سه اردیبشهت باشه اما به خاطر فوت عموی علی یه هفته قبل از عروسی به بیست و شش خرداد موکول شد!

کلا دو سه ماه آخر نامزدیم خیلی روزای خاصی بودن!

تصادف مامانم اینا که خییییییییییییییلی بد بود....روزایی که دو روز از عروسی خواهرم گذشته بود و من تقریبا تنهایی باید از پس مراقبت از مامان و خواهر کوچیکه بر میومدم...از حق نگذریم دو تا خواهر بزرگم خیلی کمکم کردن هر کدوم چند روز اومدن موندن اما مصادف شدن اون تصادف با عید یعنی یه یه هفته قبل از عید همه کارارو دوبرابر میکرد!

تقریبا با تموم شدن فروردین اوضاع بهتر شد... تا اینکه خواستیم خودمونو واسه روز عروسی اماده کنیم که عموی علی مریض شد ... همه تو دلشون مطمئن بودن این بنده خدا عمرش به دنیا نیست اماانگاه همه دعا میکردن تا بعد از عروسی دووم بیاره که نیاورد و روزی که خبر فوتش رو علی بهم داد باید اعتراف کنم حالم بهتر شد چون چند روزی بود که خیلی سعی میکردم مثبت فکر کنم اما اوضاع برعکس فکر مثبت من میگذشت و این خیلی روزای وحشتناکی برام درست کرده بود...اون روز انگار بار یه مسئولیتی رو از رو دوشم برداشتن!

خلاصه که با خوندن دفتر خاطراتم همه اون روزا برام زنده شد!

شب کوک بددددددددد

من قبول ندارم!

به نظر من تو مسابقه امشب شب کوک محمد رضوان خییییییییییییییییییییلی بهتر از مصطفی مهدی خوند

اینا برچه مبنایی رای میدن آخه؟!!!

اجرای تک نفره مصطفی مهدی که خیلی معمولی بود یه جاهایی ام اصلا نفس کم میاورد یا متن یادش میرفت 

تو اجرای دو نفرم که محمد رضوان سه برابر مصطفی مهدی خوند و خیلی هم بهتر خوند...چرا باید مصطفی مهدی رای بیاره؟!!!


آقا من اعتراضمو به کی بگم؟!!!!  

سفر ما

با وجود اینکه آسمون به شدت ابری بود و به شدت احتمال بارش میرفت...تصمیم گرفتیم از خونه بزنیم بیرون و یه عصرونه ساده در گوشه ای از طبیعت نداشته !!! این شهر بخوریم

اولویه درست کردم البته فقط سیب زمینی داشت و تخم مرغ با سس قاطی کردم...چای تو فلاسک ریختم... یکم آجیل و تخمه و قند و استکان و نمک

راه افتادیم قرار شد نون ساندویچ رو سر راه بگیریم که وسط راه یادمون افتاد مجبور شدیم برگردیم!...هر لحظه منتظر بودیم بباره تا برگردیم اما باید از همینجا تشکر کنم از آسمون چون نهایت همکاری رو باهامون داشت!

خلاصه که هرچی میرفتیم یه درخت درست و درمون نمیدیدیم وایسیم رفتیم سمت کهک...اونورا یکم پایین تر یه امام زاده بود که حتی اسمشم نمیدونستیم فک کردیم همون جا فعلا خوبه تا ببینیم چی میشه!...نشستیم من اومدم اولویه رو بریزم تو نون ساندویچ دیدم نه قاشقی آوردیم نه چنگالی نه حتی چاقویی! با هر زور و ضربی بود ساندویچ رو خوردیم! اما از چیزایی که بردیم و خریدیم هیچی نخوردیم جز چایی و البته سیگار!!!...به علی میگفتم باید یه پیام برای ایوان بزارم چند تا چیز بارش کنم که دوباره فیل تو یاد هندوستون کرده!!!

سفر دونفره، کوتاه، مختصر و مفیدی بود

احساسات متناقض من

هنوز روز نصف نشده من احساسای متفاوتی دارم!

دیدن یه ماهی مرده روز زمین!!!

شنیدن خبر سقوط یه هلی کوپتر اورژانس تو شیراز

خواب یه عالمه ماهی بزرگ و وحشتناک که تو همه جای شهر رو هوا شناورن و من از ترشون نمیتونم پنجره ها رو وا کنم

(همین الان علی اومد سیستمو ازم بگیره چنان با آرنجش کوبید به زیر چشم راستم که یه لحظه مغزم تیرکشید!) البته حواسش نبود


چی داشتم میگفتم!!!

آره وقتی داشتم به اکواریوم مون نگاه میکردم دیدم یه دونه ماهی قرمز تو آبه خیلی تعجب کردم گفتم وا مگه دوتا نبودن پس اون یکی کو؟! فک کردم شاید علی مث اون یکی که تو آب مرده بود درش اورده و انداخته دور ولی علی گفت مگه نیست؟!...گفتم نه و یه دفه نگام افتاد به بیرون از آکواریوم روی زمین معلوم بود بیچاره خیلی وقته مرده! جیگرم کباب شد×

وقتی عکس اون مجروح و پرستارایی رو دیدم که داشتن به سمت هلی کوپتر میرفتم تا مجروح رو به بیمارستان برسونن حس خیلی بدی بهم دست داد... کدوم از اونا فکر میکرد یه ساعت بعد تو این دنیا نباشه...واقعا ترسناکه مردن

و اون خواب عجیب....

الان دقیقا نمیدونم چه حسی داشته باشم.... 

من و پیری!!!

به سرعت پنج روز از سال جدید گذشت!...بچه تر که بودم گذر زمان اصلا احساس نمیشد اما الان حس میکنم مثل برق و باد واقعا مثل چشم به هم زدن داره روزامون میگذره!...دیشب داشتم فکر میکردم چقدر دوست ندارم پیر شم...فکر اینکه بشم یه زن 60، 70 ساله حالمو بد میکنه...فک کنم خیلیا حاضر نیستن از این دوران جوونی بگذرن!

یادم میاد روزایی رو که وقتی به مثلا 25 سالگیم فکر میکردم به حدی ازم دور بود که اصلا باورم نمیشد به این سن برسم حالا دارم بیست و هشت ساله میشم...روزای نزدیک روز تولدم خیلی ساله دیگه برام خوشحال کننده نیست تقریبا از بیست و یک سالگی دیگه لذت نبردم از بزرگ شدنم!


راستی برای سلامتی استاد شجریان هم دعا کنیم