لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...
لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...

تو که چشمات خیلی قشنگه!

دیروز فهمیدم که چقدر وقتی هشت ساله بودم و با قلاب چشم خواهرم رو ناقص کردم از لحاظ روحی روانی ضربه خوردم. وقتی شنیدم پسر برادر علی با چوب چشم دختر خواهرشو زخمی کرده چنان حالی بهم دست داد انگار خودم دوباره این کارو کردم یا انگار برگشتم به بیست و دو سال پیش!

یادمه اون موقع مادرم خیلی دعوام میکرد و تا سالها نمیشد به خواهر کوچیکه نزدیک شد چون با کوچکترین بهونه ای چشم شو بهانه میکرد و لوس تر شده بود و اینم خوب یادمه تا سالها منو قاتل چشمش میدونست و مادرم همیشه استرس داشت که شوهر پیدا نکنه! اما پدرم حتی یک بار به روی من نیاورد تو تمام این سالها و تا دیروز نمیدونستم چه خطای بزرگی رو مرتکب شدم! 

وقتی این خبرو از علی شنیدم فقط به آینده خواهرزاده و برادرزاده ش فک میکردم که یکی ممکنه به سرنوشت خواهرم دچار بشه و اون یکی به سرنوشت من که تازه کسی به پسر سه ساله خورده نمیگیره اما مادرش همیشه مقصر اصلی خواهد بود!

هرچند خداروشکر انگار مشکل جدی برای خواهرزاده علی پیش نیومده اما من به درون داغون خودم پی بردم و چقدر دلم به حال خودم سوخت!


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.